به خاطر رفیق
سلام ببخشید یه کم دیر آپ کردم تو مدرسه طناب می زدم پام کج شد خوردم زمین بدجوری پام پیچ خورد یه مدت نتونستم حتی به سیستم نزدیک بشم بهم حق بدین نتونستم نظراتونو بخونم حالا هم حدود ۴۰ تا نظر بود و من نمیتونم به همشون جواب بدم ببخشید اگه میشه نظراتونو دوباره بفرستید
این داستانو سر کلاس بیکار بودم همینطوری نوشتم یه دفعه یکی از دوستام اومد برگه رو ازم گرفت برای بقیه خوند
دوستام گفتن تو وبلاگت بزار فقط به خاطر دوستام نوشتم...
یادم میاد اون روزی رو که تو خیابون برای اولین بار دیدمت یه حس عجیبی پیدا کردم نمیدونم تو هم حال منو داشتی یا نه رو تا شب تو فکرت بودم منی که همیشه یک پسر منزوی و گوشه گیر بودم و تا حالا با هیچ دختر غریبه ای هم صحبت نشده بودم حالا تمام فکر و ذکرم شده بود اون دختره
قدش حدودا اندازه ی قد من بود،چشمای مشکی و موهای قهوه ای داشت تو افکار خودم بودم که مامانم اومد گفت نادر جان شام حاضره اول می خواستم بگم میل ندارم اما چون می خواستم زیر سوالای مامانم نرم بلند شدم و رفتم سر میز شام.
خیلی دوس داشتم زودتر فردا بشه تا شاید دوباره ببینمش اون شب تا چند ساعت به رویا پردازی پرداختم و با همین افکارم خوابم برد.
صبح زود با شور و شوق به مدرسه رفتم و به محض دیدن علیرضا بهترین دوستم جریان رو بهش گفتم اونم گفت اووو آقا نادره بچه درس خون عاشق شده بهش گفتم لوس بازی در نیار دیگه منو بگو تورو محرم راز خودم دونستم گفت خیلی خوب حالا شوخی کردم حالا میخوای چیکار کنی؟
گفتم نمیدونم بخدا تو میگی چیکار کنم؟
علیرضا در حالی که دستاشو رو شونه ی من میذاشت گفت : چمیدونم اگه دیدیش باهاش صحبت کن اغز عشقت بهش بگو ببین نظرش چیه؟
با افکاری مشوش وارد کلاس درس شدم
اون روز چیزی از درسا نفهمیدم و بعد از خوردن زنگ از مدرسه خارج شدم ازهمون خیابونی که دیروز رفته بودم اومدم تا شاید دوباره ببینمش...
ادامه دارد...