صداش رو صاف کرد و به همون آرمش  همیشگی جواب سلامم رو داد . از پشت اون عینک بیضی با

شیشه های ضخیم بهم نگاه می کرد،نمی تونستم ازش چیزی بپرسم  ولی از تو نگاهش همه چیز رو می

شد فهمید. دوباره مشغول شکستن قند شد .

 صدای خرت خرت شکستن قند دوباره سکوت اتاق رو شکست . همش تو این فکر بودم که یکجوری سر

صحبت روباهش باز کنم ، ولی انگار ذهنم خالی شده بود از اون همه کلمه که صبح کلی برای گفتنشون

تمرین کرده بودم . دوباره صدای شکستن قند قطع شده دیدم بلند شد رفت جای سماور از توی سبد کنار

سماور که همیشه توش چندتا استکان داشت دوتا استکان برداشت وسینی رو هم که کمی آب که هنگام

شستن روش بود رو با تیکه ای پارچه پاک کرد و استکان ها رو داخلش گذاشت و چای رو ریخت داخل

استکان ،بعد باسختی بلند شد و با سینی چای اومد جای من نشست .بهم نگاه کرد میترسیدم ولی چی

می خواد بگه با اون دستهای زبرش که از زحمت وکار  زیادش بود دست کشید رو صورتم و خندید و با

اون لحن آرم ومهربونش گفت دیگه بزرگ شدی نادر جان .یخم خیلی سریع آب شد و گفتم عزیز با مادرش صحبت کردی همینطور که استکان چای رو برداشت و به دستم داد گفت آره اما ...........

ادامه دارد...