حسرت

وقتی داشت به خونه بر می گشت هنوز سر کوچه بود.کمی خیالش راحت شد از صبح که چشمش به اون افتاده بود خیلی نگران شده بود. کار را خیلی سری تمام کرده بود   و به خونه برگشت ولی حالا وقتش نبود .باید هوا تاریک می شد که کسی او را نمی دید .

اینطور بهتر بود شاید اگر حالا می خواست اون چیزی که در ذهن داشت را عملی کنه دیگران متوجه میشدن برای او بد میشد.همه تو محل می شناختنش،  خیلی مورد اعتماد بود شاید اگه اینطور نبود او الان اینقدر نگران نبود که ممکنه ابروش بره توی خونه یکجا بند نمی شد هی اینطرف و انطرف حیاط را ه میرفت هر چند دقیقه یکبار در را باز میکرد طوری که کسی او را نبیند با دیدن اون که هنوز اونجا بود خوشحال میشد .

ساعت حدود 10 و هوا خیلی سرد... از خونه اومد بیرون  کسی تو کوچه نبود نفس راحتی کشید و رفت به سمت سر کوچه با تعجب دید نیست اطراف رو خوب گشت ولی نبود .خیلی ناراحت شد کفش های خوبی بودن میشد با کمی تعمیر استفادشون کرد ولی اونا اونجا نبودن ..........

نوشته بهرام

معجزه ی عشق

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

ادامه نوشته