حسرت

وقتی داشت به خونه بر می گشت هنوز سر کوچه بود.کمی خیالش راحت شد از صبح که چشمش به اون افتاده بود خیلی نگران شده بود. کار را خیلی سری تمام کرده بود   و به خونه برگشت ولی حالا وقتش نبود .باید هوا تاریک می شد که کسی او را نمی دید .

اینطور بهتر بود شاید اگر حالا می خواست اون چیزی که در ذهن داشت را عملی کنه دیگران متوجه میشدن برای او بد میشد.همه تو محل می شناختنش،  خیلی مورد اعتماد بود شاید اگه اینطور نبود او الان اینقدر نگران نبود که ممکنه ابروش بره توی خونه یکجا بند نمی شد هی اینطرف و انطرف حیاط را ه میرفت هر چند دقیقه یکبار در را باز میکرد طوری که کسی او را نبیند با دیدن اون که هنوز اونجا بود خوشحال میشد .

ساعت حدود 10 و هوا خیلی سرد... از خونه اومد بیرون  کسی تو کوچه نبود نفس راحتی کشید و رفت به سمت سر کوچه با تعجب دید نیست اطراف رو خوب گشت ولی نبود .خیلی ناراحت شد کفش های خوبی بودن میشد با کمی تعمیر استفادشون کرد ولی اونا اونجا نبودن ..........

نوشته بهرام

معجزه ی عشق

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

ادامه نوشته

مادر بزرگ

صداش رو صاف کرد و به همون آرمش  همیشگی جواب سلامم رو داد . از پشت اون عینک بیضی با

شیشه های ضخیم بهم نگاه می کرد،نمی تونستم ازش چیزی بپرسم  ولی از تو نگاهش همه چیز رو می

شد فهمید. دوباره مشغول شکستن قند شد .

 صدای خرت خرت شکستن قند دوباره سکوت اتاق رو شکست . همش تو این فکر بودم که یکجوری سر

صحبت روباهش باز کنم ، ولی انگار ذهنم خالی شده بود از اون همه کلمه که صبح کلی برای گفتنشون

تمرین کرده بودم . دوباره صدای شکستن قند قطع شده دیدم بلند شد رفت جای سماور از توی سبد کنار

سماور که همیشه توش چندتا استکان داشت دوتا استکان برداشت وسینی رو هم که کمی آب که هنگام

شستن روش بود رو با تیکه ای پارچه پاک کرد و استکان ها رو داخلش گذاشت و چای رو ریخت داخل

استکان ،بعد باسختی بلند شد و با سینی چای اومد جای من نشست .بهم نگاه کرد میترسیدم ولی چی

می خواد بگه با اون دستهای زبرش که از زحمت وکار  زیادش بود دست کشید رو صورتم و خندید و با

اون لحن آرم ومهربونش گفت دیگه بزرگ شدی نادر جان .یخم خیلی سریع آب شد و گفتم عزیز با مادرش صحبت کردی همینطور که استکان چای رو برداشت و به دستم داد گفت آره اما ...........

ادامه دارد...

story love

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

پسرک و خدمتکار

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت

 

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

همه جوره!

عشق واقعی

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت…
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است…!


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

منبع:www.javanha.ir

ادامه نوشته

به خاطر رفیق

سلام ببخشید یه کم دیر آپ کردم تو مدرسه طناب می زدم پام کج شد خوردم زمین بدجوری پام پیچ خورد یه مدت نتونستم حتی به سیستم نزدیک بشم بهم حق بدین نتونستم نظراتونو بخونم حالا هم حدود ۴۰ تا نظر بود و من نمیتونم به همشون جواب بدم ببخشید اگه میشه نظراتونو دوباره بفرستید

این داستانو سر کلاس بیکار بودم همینطوری نوشتم یه دفعه یکی از دوستام اومد برگه رو ازم گرفت برای بقیه خوند

دوستام گفتن تو وبلاگت بزار فقط به خاطر دوستام نوشتم...

یادم میاد اون روزی رو که تو خیابون برای اولین بار دیدمت یه حس عجیبی پیدا کردم نمیدونم تو هم حال منو داشتی یا نه رو تا شب تو فکرت بودم منی که همیشه یک پسر منزوی و گوشه گیر بودم و تا حالا با هیچ دختر غریبه ای هم صحبت نشده بودم حالا تمام فکر و ذکرم شده بود اون دختره

قدش حدودا اندازه ی قد من بود،چشمای مشکی و موهای قهوه ای داشت تو افکار خودم بودم که مامانم اومد گفت نادر جان شام حاضره اول می خواستم بگم میل ندارم اما چون می خواستم زیر سوالای مامانم نرم بلند شدم و رفتم سر میز شام.

خیلی دوس داشتم زودتر فردا بشه تا شاید دوباره ببینمش اون شب تا چند ساعت به رویا پردازی پرداختم و با همین افکارم خوابم برد.

صبح زود با شور و شوق به مدرسه رفتم و به محض دیدن علیرضا بهترین دوستم جریان رو بهش گفتم اونم گفت اووو آقا نادره بچه درس خون عاشق شده بهش گفتم لوس بازی در نیار دیگه منو بگو تورو محرم راز خودم دونستم گفت خیلی خوب حالا شوخی کردم حالا میخوای چیکار کنی؟

گفتم  نمیدونم بخدا تو میگی چیکار کنم؟

علیرضا در حالی که دستاشو رو شونه ی من میذاشت گفت : چمیدونم اگه دیدیش باهاش صحبت کن اغز عشقت بهش بگو ببین نظرش چیه؟

با افکاری مشوش وارد کلاس درس شدم

اون روز چیزی از درسا نفهمیدم و بعد از خوردن زنگ از مدرسه خارج شدم ازهمون خیابونی که دیروز رفته بودم اومدم تا شاید دوباره ببینمش...

ادامه دارد... 

 

طلاق ناباورانه و غم انگیز دو زوج عاشق ایرانی

فرامرز ادامه می‌دهد: «من با عمل جراحی بینی مخالف بودم و بارها این مساله را به میترا گفته بودم. من همسرم را همان‌طوری که بود دوست داشتم و نمی‌خواستم بینی‌اش را عمل کند.

.

Talagh www.best2net.com  طلاق همسر بخاطر عمل زیبایی بینی!
.

ادامه نوشته

افسون عشق

(دانلود ادامه رمان افسون عشق تا پایان)

برای دانلود اینجا کلیک کنید

رمان افسون عشق(قسمت هفتم)

 خانم جان همینطوری یک حرفی از دهانش پرید و سروان سیاهی دنباله آاش را گرفت: فعلا که این طور گزارش شده

خانم جان یک نگاه کوتاه به من انداخت و دوباره رو به طرف سروان سیاهی گفت: چه گزارشی داده اند؟

سروان سیاهی پروندهای را جلوی دست خانم جان گذشت و گفت: درگیری، خانم.پسر شما با یک پیرمرد که پدر آن دختر خانم بوده، درگیر شده و پیر مرد...

ادامه نوشته

امان از دست خانوم ها...

یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .

در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند حضرت عزرائیل رو دید و پرسید:

آیا وقت من تمام است؟

حضرت عزرائیل گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد

کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .

فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.

بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد .

وقتی با حضرت عزرائیل روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

حضرت عزرائیل جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!

دوستت دارم پدر

مرد درحال تميز کردن ماشين بود که متوجه شد پسر 8 ساله اش بر روی ماشين خط می اندازد مرد با عصبانيت چندين مرتبه ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اينکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بيمارستان کودک انگشتانش را از دست داد...

 کودک پرسيد: پدر انگشتانم کی رشد می کند؟ مرد نمی توانست سخنی بگويد به سمت ماشين بازگشت و شروع کرد به لگد کردن ماشين و چشمش به خراشيدگی کودک خورد که نوشته بود     

دوستت دارم پدر...............

داستان ترسناک


چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عيد.
ما هم مثل هر سال ميخواستيم بريم شمال خانه ي مادربزرگم
حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كرديم من و بابا و مامانم و امير برادر كوچكم.
توي جاده مدام به تعطيلات فكر ميكردم اصلا راضي به اين تبعيد اجباري نبودم
دلم ميخواست پيش دوستام باشم.راستي يادم رفت بگم من رويا هستم و 21 سالمه.

ادامه نوشته

یا تو یا مرگ

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیفته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

رمان افسون عشق(قسمت ششم)

 

وای که عجب دختر حساسی بود و عجب روح ظریفی داشت. گفتم: از هر بابت خاطر جمع باشید این موضوع بین من و شما مهرمان میماند. حالا راضی شدید؟ چند بر دیگر تشکر کرد و رفتیم سوار شدیم. حرکت کردم. یک خیابان دیگر گذشتم. باید برایش پالتو هم میخریدم. چشمم به این دست و ان دست خیابان بود و به محض اینکه پالتوی شیکی را پشت ویترین مغازه دیدم ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.

ادامه نوشته

بگو دوسش داری قبل از اینکه دیر بشه

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

ادامه نوشته

احساسات شوهر در نیمه شب!!

زن نصف شب از خواب بيدار می‌‌شود و می‌‌بيند كه شوهرش در رختخواب نيست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پايين میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی كه يک فنجان قهوه هم روبرويش بود . در حالی كه به ديوار زل زده بود در فكری عميق فرو رفته بود...
زن او را ديد كه اشک هايش را پاک می‌‌كرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشيد...
زن در حالی كه داخل آشپزخانه می‌شد آرام زمزمه كرد : "چی‌ شده عزيزم؟ چرا اين موقع شب اينجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و ميگويد : هيچی فقط اون موقع هارو به ياد ميارم، ۲۰ سال پيش كه تازه همديگرو ملاقات می‌‌كرديم، يادته؟
زن كه حسابي‌ تحت تاثير احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشك شد و گفت: "آره يادمه..."
شوهرش به سختی گفت:
يادته كه پدرت ما رو وقتی‌ كه رو صندلی عقب ماشين بوديم پيدا كرد؟
آره يادمه (در حالی‌ كه بر روی صندلی‌ كنار شوهرش نشست...)
يادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت كه يا با دختر من ازدواج ميكنی‌ يا ۲۰ سال می فرستمت زندان ؟!
آره اونم يادمه...
مرد آهی می‌كشد و می‌‌گويد: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.

داستان خیلی خنده دار

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .

ادامه نوشته

خواستگاری

روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.

"حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و  رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نيمه شب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت .

نظر یادتون نره...

ادامه نوشته

رمان افسون عشق(قسمت پنجم)

فکر کردم که چه باید بگویم هول شده بودم. پیر مرد که چهرهٔ مهربانی هم داشت گفت: پسرم با کی کار دری؟ گفتم ملیحه خانم. پیر مرد با تعجب نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت: ملیه؟ با ملیحه چی کار داری ؟

خیالم راحت شد او ملیحه را میشناخت. گفتم ایشان تشریف دارند ؟ گفت نه نیستش. رفته بیرون. رفته نان بخرد. الان برمیگردد گفتم ممنونم پدر. من سر کوچه منتظرش میمانم.

نگفتی شما با ملیحه چه کار داری ؟ ملیحه … ملیحه باشد هر طور راحت هستید.

ادامه نوشته