حسرت

وقتی داشت به خونه بر می گشت هنوز سر کوچه بود.کمی خیالش راحت شد از صبح که چشمش به اون افتاده بود خیلی نگران شده بود. کار را خیلی سری تمام کرده بود و به خونه برگشت ولی حالا وقتش نبود .باید هوا تاریک می شد که کسی او را نمی دید .
اینطور بهتر بود شاید اگر حالا می خواست اون چیزی که در ذهن داشت را عملی کنه دیگران متوجه میشدن برای او بد میشد.همه تو محل می شناختنش، خیلی مورد اعتماد بود شاید اگه اینطور نبود او الان اینقدر نگران نبود که ممکنه ابروش بره توی خونه یکجا بند نمی شد هی اینطرف و انطرف حیاط را ه میرفت هر چند دقیقه یکبار در را باز میکرد طوری که کسی او را نبیند با دیدن اون که هنوز اونجا بود خوشحال میشد .
ساعت حدود 10 و هوا خیلی سرد... از خونه اومد بیرون کسی تو کوچه نبود نفس راحتی کشید و رفت به سمت سر کوچه با تعجب دید نیست اطراف رو خوب گشت ولی نبود .خیلی ناراحت شد کفش های خوبی بودن میشد با کمی تعمیر استفادشون کرد ولی اونا اونجا نبودن ..........
نوشته بهرام





.jpg)




