روز پنج شنبه بود و باید زودتر از روزهای دیگر به خانه برمی گشتم . صدای خانم جان هنوز در گوشم پخش می شد :

-گوش کن یاشار ! امروز دیگر هیچ عذری را قبول نمی کنم . به خواهرم تلفن کردم و قرار خواستگاری را همین امشب گذاشتم . بنابراین عصر زودتر از روزهای گذشته شرکت را تعطیل می کنی . . . در ضمن سر راه که می آیی سبد گل را فراموش نکن فقط گل مینا . . . برای عروس نازنینم مینا جان .

نگاهی به عکس خانم جان انداختم که زیر شیشه ی میزم بود . انگار عکسش هم روح جدی داشت . چشمان خشن با همان برق همیشگی .

همچون سربازی که به ژنرالش نگاه می کند به عکس مادرم نگاه می کردم . از همان بچگی او فرمانروا بود و من فرمانبری مطیع . فقط باید می گفتم چشم مادر . در تمام موارد ؛ تربیت ، درس خواندن ، انتخاب رشته و . . .

صدای زنگ تلفن افکارم را از هم گسیخت . سه بار تک زنگ ، گوشی را برداشتم :

-جانم ؟

-آقای رئیس ! خانمی اینجا هستند که اصرار دارند شخص شما را ملاقات کنند . البته خدمتشان عرض کردم که . . .

-مساله ای نیست خانم منشی ، بگویید بیاید تو .

در اتاقم باز شد و دختر جوان قدبلندی از همان لای در گفت :

-اجازه هست ؟

لبخندی کمرنگ زدم و گفتم :

-بفرمایید .

قدم اول را که به داخل گذاشت متوجه شدم یک پایش می لنگد . ولی حقیقتا چهره ی بسیار زیبایی داشت . چشم های کشیده و مشکی ، بینی کوچک و سربالا و لبهایی که توجه هر کسی را جلب می کرد . لبهایی که برجسته بود و دورش خطی قهوه ای داشت ، درست مانند اینکه خط را به عنوان آرایش خودش کشیده بود . نگاهی به سر و وضعش کردم . هیچ آرایشی در صورتش نبود . لباس هایی که از گشادی به تنش گریه می کرد . شلوار سرمه ای که تا نزدیک زانو غرق گل شده بود . روسری مشکی رنگ و رورفته ای که پایینش ریش ریش بود و یک چتر مردانه ی مشکی که از یک طرف فنرش در رفته بود و دور آن را با نخ سفید بسته بود .

گفتم :

-فرمایشی داشتید ؟

نگاهش را به زمین دوخته بود . مژه هایش آنقدر بلند بودند که لحظه ای فکر کردم چشم هایش را بسته است .

هر چند می دانستم با نشستن تمام مبل را گلی می کند ، اما تعارف کردم :

-بفرمایید بنشینید . راجع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید ؟

انگار که خیلی خسته بود . رفت و نشست و همان طور که فلز نوک چتر را روی زمین می کشید گفت :

-چند روز است که دنبال کار می گردم .

فقط همین را گفت و ساکت شد . منظورش را متوجه شدم . گفتم :

-شما می دانید اینجا چه شرکتی است ؟

-نه خیر .

-اینجا یک شرکت تجاری صادرات فرش است . . . متوجه شدید ؟

باز گفت :

-نه خیر .

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

-یعنی اینکه کارشناس های ما فرش های صادراتی کهنه را می خرند و به کشورهای خارج می فرستند . شما از فرش چیزی سر در می آورید ؟

-نه خیر .

-به صادرات و واردات وارد هستی ؟

-نه خیر .

-ببین دختر خانم . . . ما اینجا فقط به کسانی نیاز داریم که . . . راستی چند سالت است ؟ چند کلاس درس خوانده ای ؟

انگار که کمی امیدوار شده بود کمی سرش را بالا گرفت . آنقدر که توانست به دکمه های کت من نگاه کند . گفت :

-بیست سال . تا کلاس نهم خوانده ام .

-چرا تا نهم ؟

با سکوتش جوابم را داد . دلم برایش سوخت اما کاری از دستم ساخته نبود . شرکت تجاری من فقط نیاز به یک خانم داشت . آن هم یک منشی بود که به زبان انگلیسی و آلمانی تسلط داشت و به کار تایپ هم به خوبی وارد بود . بقیه ی کارمندان همه مرد بودند . حتی کارمندانی که در امور حسابداری و . . . بودند . گفتم :

-واقعا متاسفم خانم ! کاری از عهده ی من ساخته نیست .

و زنگ زدم که برایش چای و بیسکویت بیاورند . می دانستم محتاج به یاری است ، اما آنقدر نمی شناختمش که بتوانم دستش را بگیرم .

بلند شد که برود گفتم :

-صبر کنید چای . . .

بی آنکه کلمه ای حرف بزند از اتاقم خارج شد . آبدارچی با سینی چای طوری وارد شد که هنوز نگاهش به او بود که داشت می رفت . با صدای بسته شدن در ورودی شرکت که محکم به یکدیگر خورد متوجه شدم که از شرکت بیرون رفت . حسی مرا پشت پنجره کشاند . در آن مه و برف و آن سوز و سرما دیدم که چترش را روی زمین گذاشته و خم شده و با یک لنگه کفشش ور می رود . از بخاری که روی شیشه نشسته بود نمی توانستم واضح ببینم . با کف دست به اندازه ی گردی یک توپ شیشه را پاک کردم و پیشانیم را به شیشه چسباندم تا بهتر بتوانم ببینم . داشت پاشنه ی کفشش را با تکه سنگی می کوبید . بعد تکه سنگ را داخل جوی آب انداخت و کفش را پوشید . چترش را برداشت و به آن سوی خیابان رفت . از راه رفتنش متوجه شدم که لنگی پایش به علت کنده شدن پاشنه ی کفشش بوده است .

آه که در این دنیا انسان ها معنی زیستن را چگونه آموخته اند ، چطور سیری از گرسنه ای خبر ندارد . سیرآبی از تشنه ای ، سواری از پیاده ای و . . . ؟

او کجا می رود ؟ آیا گرسنه است یا سیر ؟ سردش است ؟ چه مشکلی دارد ؟ صدای خانم جان را از عکسش شنیدم :

-به ما چه مربوط است ؟ مگر ما وکیل مردم هستیم ؟

یاد خاطرات پدرم که دو سال از فوتش می گذشت افتادم . همیشه به فکر مستمندان بود و همیشه مخالفت خانم جان مجبورش می کرد که پنهانی ثواب کند . آیا من نقشی از کدام یک از آنها را به ارث برده بودم ؟ پدرم که مهربان و دلسوز بود یا مادرم که مادی و بی خبر از دنیا بود ؟ خودم هم نمی دانستم .

عصر شد . روزها کوتاه بود و هوا به سرعت تاریک می شد . نیم ساعتی می شد که کارمندان رفته بودند . برق ها را خاموش و در شرکت را قفل کردم . همین که از پله ها پایین رفتم دیدم همان دختر که حتی نامش را نمی دانستم روی پله ی اول نشسته بود . با شنیدن صدای پای من لحظه ای سرش را بالا گرفت و چون مرا دید دوباره سرش را پایین انداخت . پرسیدم :

-شما هنوز اینجایید ؟ مگر نرفتید ؟

زیر لب گفت :

-کیف پولم را گم کردم .

منظورش را متوجه شدم . کمی این دست و آن دست کردم و دستم را در جیب داخل کتم کردم و مقداری اسکناس درشت بیرون آوردم . هنوز مرا ندیده بود اما انگار صدای پول را شنیده بود . ناگهان فکری از مغزم عبور کرد نکند شیاد است . شاید شغلش همین باشد . به این صورت دل مردم را به رحم می آورد . گفتم :

-می خواهی بهت پول بدم که بروی خانه ؟

گفت :

-اگر بدهید فردا برایتان پس می آورم .

چند بار دست در جیب های شلوارم و کتم کردم و گفتم :

-ای وای ! پولم خانه مانده . متاسفم فقط یک مقدار مانده که می خواهم بنزین داخل اتومبیلم بریزم . ولی اگر بخواهید می توانم چند بلیط اتوبوس برایتان بخذم .

بلند شد و با غضب نگاهم کرد :

-شما فکر می کنید من گدا هستم ؟

-نه به هیچ وجه . . . اِ ، ببخشید اسم شما ؟

زیر لب و با اکراه جواب داد :

-ملیحه .

بعد راه افتاد که برود گفتم :

-پس اجازه بدهید تا یک مسیری شما را برسانم .

با اشمئزاز گفت :

-لازم نکرده .

جا خوردم و برای اینکه خودم را نبازم صدایش را تکرار کردم :

-اوه . . . لازم نکرده .

و به خودم گفتم :

-این ها از قماش ولگردانی هستند که شغلشان همین است .

رفتم و سوار اتومبیل شدم . چند لحظه اتومبیل را روشن نگه داشتم تا موتورش گرم شود . هنوز داشتم به ملیحه نگاه می کردم . کم کم شیشه های اتومبیل بخار می کرد و او از نظرم محو می شد . حرکت کردم . به چهار راه که رسیدم دیدم ملیحه جلوی یک فروشگاه لوکس فروشی ایستاده و پشت به خیابان دارد و به ویترین نگاه می کند . اتومبیلم را پارک کردم و پیاده شدم . چه حسی بود که مرا به طرف او می کشاند . آنقدر غرق دیدن لباس ها و دیگر وسایل شده بود که اصلا متوجه نشد من کنارش ایستاده ام . گونه هایش از شدت سرما سرخ شده بودند . گفتم :

-من هنوز نرفتم اگر . . .

نگاهم کرد . ادامه دادم :

-می خواهید تا یک مسیری برسانمتان ؟

جوابم را نداد و از جلوی در فروشگاه عبور کرد . دنبالش رفتم . از صدای کفش هایم که روی برف ها خرچ و خرچ می کرد فهمیده بود که دنبالش می روم . برگشت و نگاهم کرد . بعد ایستاد :

-از جان من چه می خواهی ؟ چرا راحتم نمی گذاری ؟

و بعد یک قدم عقب گذاشت و گفت :

-اشتباه گرفته اید آقای رئیس شرکت !

دستپاچه گفتم :

-مـَ من . . . من منظور بدی نداشتم . . . و . . . فقط خواستم . . .

گفت :

-لازم نکرده شما هیچ لطفی در حق من بکنید .

و با لحنی تند ادامه داد :

-بفرمایید .

بعد هم برگشت و قدم هایش را به تندی برداشت .

شاید از این که گفته بود پول ندارد وجدانم ناراحت بود . می خواستم برگردم ، اما انگار یک نفر . . . شاید وجدانم بود که با من حرف می زد . دختر جوانی است . گفت پول ندارد ، چطور قبول می کنی این وقت غروب ، تک و تنها . . . بدون پول . . . اصلا ممکن است گیر یک آدم نامرد بیفتد . برو یاشار . برو کمکش کن . رفتم . بهش رسیدم . برگشت که حرفی بزند گفتم :

-نمی دانستم کیف پولم را در اتومبیلم جا گذاشته ام . بفرمایید این پول .

                                                          ادامه دارد...