-سلام رمضان !

و به شوخی ادامه دادم :

-هوا چطور است ؟ آفتابی است یا ابری ؟

منظورم را رمضان خوب می فهمید . از بچگی به اخلاقم آشنا بود و می دانست هر وقت این سوال را می کنم می خواهم بدانم خانم جان چه اخلاقی دارد . عصبانی است یا آرام . رمضان جواب داد :

-طوفانی است آقا . آسمان چه رعد و برق هایی می زند .

خندیدم و فهمیدم خانم جان مشغول غر غر کردن است . البته طبق معمول من دیگر عادت کرده بودم . درست مثل پدر خدا بیامرزم . با اتومبیل وارد حیاط شدم و رمضان در را بست . پیاده شدم و برای اینکه کمتر غر بزند سبد گل را جلوتر از خودم گرفتم و وارد شدم .

به محض ورود چشمم به خانم جان روشن شد . ته سالن کنار شومینه روی یکی از مبل های استیل لم داده بود . خیره به من گفت :

-حالا هم تشریف فرما نمی شدید آقای یاشار فیضی ؟

آهسته سرم را از کنار سبد گل بیرون کشیدم و در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم :

-خانم جان ترافیک سنگین بود .

خانم جان در حالی که یک دست لباس زرق و برق دار زمینه مشکی پوشیده و اعلام آمادگی می کرد دستی به مروارید گردنش کشید و گفت :

-ترافیک فرش یا اتومبیل پسرم ؟

مادرم بود و خوب اخلاقش را می دانستم . باید می خندیدم کوتاه می آمدم و هر چه می گفت می گفتم چشم تا از خر شیطان پیاده می شد . بنابراین گفتم :

-ببخش خانم جان ! بنده در خدمت شما هستم .

برای خود شیرینی و اینکه زودتر نرم شود ادامه دادم :

-خانم جان این هم گل مینا که فرمایش کرده بودید .

دو دستش را به دسته های مبل گرفت و از جا بلند شد . با قد بلندی که داشت صاف راه رفتنش بیشتر نمایان می شد . گام های محکم ولی کوتاهش را به طرف من برداشت و گفت :

-به جای شیرین زبانی برو لباس هایت را عوض کن ! به اندازه ی کافی دیر شده .

گفتم :

-چشم .

و با عجله سبد گل را روی میز گذاشتم و به طرف اتاق خوابم رفتم . اتاق خواب ها هر کدام یک پله از محوطه ی هال بالاتر بودند . پایم را که روی پله گذاشتم با صدای خانم جان ایستادم .

-کت و شلوار زرشکی با پیراهن سفید بپوش . کراواتت را خودت انتخاب کن .

نگاهی به تابلوی نقاشی بزرگی که تصویری از پدرم بود کردم . به یاد خاطراتش افتادم . بیچاره فقط حق انتخاب کراوات را داشت. حتا کفشها یمان را خانم جان انتخاب میکرد.

.. یاشار ! گفتم چه کار کن؟ به اندازهٔ کافی با پدرت درد دل کردی. حالا برو یاشار.

چشم خانم جان، و توی اتاق خواب پریدم. نفس راحتی کشیدم و سراغ کمد لباسهایم رفتم. بعد همانطور که خانم جان دستور صادر کرده بودند حاضر شدم.

از اتاق خواب پرسیدم: خانم جان کفش مشکی یا قهوه ای؟

با لحن محکمی گفت: هیچ کدام.

با خودم گفتم یعنی پای پیاده بیایم؟

فورا جلوی در اتاق خواب حاضر شد و گفت: البته اگر به تو باشد، برات مهم نیست. حتما میایی. و با لحن تندی که نشانه ای از حرص خوردنش بود گفت: امروز رفتم یک جفت کفش برات خریدم.بی زحمت نگاه دقیقتری به سبد کفشهایتان بیندازید.

تشکر کردم و به سراغ کفشهای جدید رفتم. یک جفت کفش که روی و زیره اش چرم بود و ظاهرش داد میزد که ایتالیائی است را به پایم کردم و در جواب خانم جان که پرسید چه طور است، گفتم: عالی.

البته کمی نوک انگشتهایم را فشار میداد اما از ترسم مجبور بودم که آن جواب را بدهم.

 

 

بالاخره راه افتادیم.خانم جان درست مثل یک تازه عروس خودش را آرایش کرده بود. مژههایش را به طرز ماهرانهای مشکی کرده بود.لبها و لوپهایش سرخ سرخ و پشت چشمهایش را آبی کرده بود.

آنقدر از بچگی بوی عطر و پودر و ماتیک به مشامم خرده بود که همیشه حسرت داشتم با دختری ازدواج کنم که وقتی من بگویم ماتیک، او بگوید یعنی چه، اما مگر میشد.مگر میتوانستم؟ مگر پسر خاله ام توانسته بود؟ یک جفت خواهر که از نظر اخلاقی دقیقا یک روح در دو جسم بودند.یکی مادر من بود و دیگری مادر مینا که خاله من میشد.مادر زن آینده ام.

منزل خاله درست چسبیده به منزل ما بود که در واقع هر دو منزل یک قواره سه هزار متری بود که پدر بزرگم به نام دو دختراش، یکی مادر من و دیگری مادر مینا کرده بود. پدر بزرگم حدود ده سال بود که به رحمت خدا رفته بود و ثروت کلانی را جا گذشته بود. اعم از چندین هجرهء بزرگ فرش فروشی در بازار بزرگ تهران و دو شرکت فرش که یکی را من اداره میکردم و دیگری را پدر مینا اداره میکرد. پدر مینا دکتر دامپزشک بود و یک گاوداری بسیار بزرگ را هم در خارج از شهر اداره میکرد که سه دانگش به نام مینا بود و سه دانگش دیگرش به نام مادر مینا بود. آقای درخشش، یعنی همان پدر مینا و پدر زن آینده من مردی بسیار با فرهنگ و جهان دیدهای بود که علاقه زیادی هم نسبت به من داشت.

آن شب مینا بلوز و دامنی کوتاه به رنگ صورتی پوشیده بود. از مادرم و خالهام خودش را بیشتر آرایش کرده بود. حس میکردم صورتش را گریم کرده است. شاید اگر در آن لحظه یک بچهٔ کوچک چنگی آهسته به صورت مینا میکشید تا بند اول انگشتش در کرم و پودر آرایشی فرو میرفت. مینا تقریبا شبیه مادرم بود صورت لاغر با پوست سبزه، چشمان درشت مشکی و لبهای گوشتی درشت که تقریبا رنگش قهوهای بود و همیشه سعی میکردند رنگ قرمز را رویش نگاه دارند. طوری که هنگام صرف غذا کاملا مراقب بودند رنگش پاک نشود. خصوصاً شبهایی که مهمان داشتیم یا مهمان بودیم.

آن شب من به خواستگاری مینا رفتم اما خوب میدانستم که میرم چون باید رسم را به جا میآوردم. حرفها همه زده شده بود. حرفی برای گفتن نبود. دو خواهر خودشان به اختیار خودشان بریده بودند و دوخته بودند. گذشته از این که قبأیی که آنها برای ما دوخته بودند هم به تن من گشاد بود و هم به تن مینا. اما هیچ کدام چارهای نداشتیم جز اینکه بگوییم چشم.

مینا سینی نقره را جلوی من گرفت و با صدایی ظریف و کشیده گفت: بفرمایید. چنان نازک حرف میزد که گویی یک نفر بینی آاش را محکم فشار میداد.یک گیرهٔ نقره که استکان کمر باریک را در خودش حفظ میکرد، را برداشتم و تشکر کردم.

آقای درخشش عاشق پینگ پنگ بود،هم خودش و هم پسرش مسعود که به تازگی با خواهر من ازدواج کرده بود. مسعود هم مثل من ناراضی بود که با خواهرم ازدواج کند اما از روی اجبار و رودربایستی که با خانواده آاش داشته گفت چشم.او همیشه به من میگفت یک روز میرسد که حل مرا درک میکنی و آن شب با نگاهش میخواست به من بفهماند که امشب همان شب است.

خواهرها و دختر خالهها مشغول خوردن میوه و تعریف کردن از آرایشگاه و مد و مدل و سونا و ... غیره بودند که ما بلند شدیم و داخل پارکینگ رفتم.

پارکینگ منزل آقای درخشش بسیار بزرگ بود. در حدی که جشن عقد مسعود و مونا خواهرم را همانجا گرفته بودیم. میز پینگ پنگ گوشه پارکینگ بود. هر چند حریف بازی درخشش نمیشدم اما راکت را برداشتم و شروع کردم. صدای تق تق توپ بر روی میز، لحظهای افکارم را جم کرد و چهرهٔ ملیحه را جلوی نظرم ظاهر کرد. لحظهای که نگاهم کرد و پول را از دستم قاپید. فقط نگاهم به توپ بود و همچون رانندهای که حواسش جای دیگری است و فقط از روی عادت رانندگی میکند بازی میکردم و توپ را نشان میکردم. لحظهای به خودم آمدم که مسعود داشت راکت را از دستم میگرفت و میگفت: بده به من بابا، تو کی حریف پدر من میشوی، برو کنار بچه.

به خودم آمدم. راست مگفت. آیا من هنوز بچه بودم؟ یا بزرگ شده بودم؟ هنوز باور نداشتم. یا میخواستم باور داشته باشم اما نمیگذاشتند. چه کسانی نمیگذاشتند؟ و ...

چشم، چشم خانم! آمدیم. بچهها برویم که الان خانمها عصبانی میشوند. صدای درخشش بود. درست اخلاق پدرم را به یادم میاورد. لحن بیانش و تمام حرکتش در مقابل خانم و دختراش درست مثل پدر من بود. بالا رفتیم. میز شام چیده شده بود. دیگر خوردن غذاهای رنگ و وارنگ برایم لذتی نداشت. چقدر بره؟ مرغ سرخ شده، ماهی شکم پر؟ ته چین و شیرین پلو. بوی زعفران برایم عادی بود. بوی عطر سبزی پلو و ...

هوس آبگوشت کرده بودم. آبگوشتی که مادر احمد میپخت. با سبزی خوردن و پیاز، نان سنگک دو آتشه و ماست چکیده. برای لحظهای دلم هوای احمد را کرد. بهترین دستم که مرا درک میکرد. بیشتر از تمام وجودم دوستش داشتم.

واه! یاشار خان! پس چرا برنج نمیکشی خاله جان؟ مینا برای یاشار غذا بکش!

بشقابم را برداشتم و بی آنکه به مینا نگاه بکنم گفتم: ممنون خاله جان. خودم میکشم.

مینا کنار من نشسته بود، بوی پودر و عطرش گیجم کرده بود. اشتهایم کور شده بود. انگار همه متوجه ء حال نا مساعد من شده بودند جز مینا که مشغول خوردن بود.

مادر چشمهایش را از حد معمول درشت تر کرد و با لحنی که معنی اش این بود که باید از آن حالت بیرون بیایم گفت: تو فکرش نرو یاشار خان، بالاخره میاد بالای آب.

همگی با لحن صحبت خانم جان آشنا بودیم، بنابرین کسی چیزی نپرسید. غیر از من که در دلم به خودم میگفتم ولی وقتی کشتی پدرم غرق شد هیچ وقت نیامد بالای آب. گوشم از طعنهها ، پوزخندها و متلک های مادر پر شده بود. بی اهمیت مشغول خوردن غذا شدم و وانمود کردم که دیگر در خودم غرق نمیشوم، اما غرق بودم، بی آنکه آنها بفهمند یا بخواهند وقتی برای فهمیدنش تلف کنند.

بد از شام من و مینا متوجه شدیم که با رد و بدل شدن دو حلق الماس که مادرهایمان برایمان خریده بودند با یکدیگر نامزد شده ایم. حلقه را به انگشت چب مینا انداختم. همچنین او، و به هم گفتیم مبارک باشد و بد صدای کفّ زدن خانواده و موزیک شادی که مسعود گذشته بود بلند شد. خانهٔ به آن بزرگی هیچ روحی نداشت. نه من نسبت به مینا حسی داشتم، نه مینا نسبت به من. حتا نگاهم نمیکرد. هنگامی که دستش را گرفتم هیچ احساسی نداشتم او را مثل خواهرم دوست داشتم. از بچگی هم بازی بودیم و غیر از لجبازی و لوس بازی چیز دیگری هم از هم ندده بودیم. از وقتی به یاد داشتم همیشه از من پیش مادرش گله و شکایت میکرد. اما دیگران سعی داشتند همیشه ما را به هم نزدیک کنند و ما با هم آشتی باشیم. خواهرها با این سیاست خیلی راحت تر میتوانستند ما را پیش پدرانمان جا بگذارند و خودشان به مسافرتهای خارج از کشور بروند.

آخر شب به خانه برگشتیم. یکراست به اتاق خوابم رفتم. با عجله لباسهایم را عوض کردم و لباسهای راحتم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم. خسته و بی حوصله بودم. هیچ اشتیاقی به ازدواج نداشتم. میکوشیدم که خوابم ببرد. صدای زوزهٔ باد از بیرون شنیده میشد. گویا باد هم مثل من دلش پر بود. کاش جایی بودم که من هم میتوانستم حداقل زوزه بکشم. نمیدان ساعت چند صبح شده بود که خانم جان با همان لحن همیشگی گفت: مگر نمیخواهی از این رختخواب جدا شوی؟ ظهر شد. مگر قرار نبود بروی دنبال مینا؟ مگر نمیخواهید خرید کنید؟ بلند شو یاشار! من هم حاضر شدم.

طبق تصمیم خاله و خانم جان، چهار نفری به خرید رفتیم. هر دو با مادر هایمان، خواهرم دنبال وقت آرایشگاه رفته بود. از خانم جان پرسیدم: مگر آریشگاه هم وقت میخواهد؟ در ضمن ما که یک ماه دیگر میخواهیم عقد کنیم!

خانم جان یک ابرویش را کمی بالا برد و گفت: آریشگاهی که ما میرویم باید از یک ماه قبل وقت عروس بگیریم. تو کاری به این کارهای زنانه نداشته باش.

در دلم گفتم: شما حتا نمیگذارید من در کارهای مردانه هم کار داشته باشم. هفتهای یکبار میاید شرکت و تمام امورش را بررسی میکنید.

همچون مترسکی دنبال مینا و بقیه قدم بر میداشتم. هر جا میایستادند، میایستادم. وارد مغازهای که میشدند پشت سرشان وارد میشودم. اگر پسند میکردند من هم فقط لبخندی میزدم و میگفتم مبارک باشد و اگر مورد پسندشان واقع نمیشد که باید دوباره پشت سرشان از مغازه خارج میشودم. خانم جان یک سرویس الماس و یک انگشتر درشت به اندازه یه یک تخم کفتر برای من خرید. یک ساعت که بندش طلا بود و یک شمایل با زنجیر بلند.

لباس و دیگر وسائل نیاز نبود، هر دو به اندازهٔ کافی، شاید هم بیشتر از آنچه که میبایست داشته باشیم، داشتیم. اما به قول مادر و خاله جان برای شگون خریدیم.

خاله جان برای من یک دست کت و شلوار یشمی، یک پیراهن سبز بسیار کمرنگ و کراوات و یک جفت کفش، ریش تراش و یک ادکلن گران قیمت خرید. خانم جان برای مینا سه دست لباس روز و شب و چه میدانم وقت و بی وقت، کفش عصر و کفش شب نشینی، چند دست لباس خواب رنگ و وارنگ و فقط مانده بود بوتیک طرف را بار بزند و با خودشان بیاورند

جالب این جا بود که هر نوع لوازم آرایشی که مینا بر میدشت دو خواهر هم انگار که حسرت داشتند، برای خودشان هم میخریدند.

آقا لطفا از این ریمل شش عدد بدهید.

خانم جان با حسرت نگاهش میکرد ووو میگفت: مارکش حرف ندارد، خواهر ما هم بخریم. آقا نفری شش عدد هم به ما بدهید.

فروشنده میگفت: بازار شب عید است خانم! هر چند تا میخواهید ببرید تخفیف هم دارد.

مینا میگفت: دوازده تا از این روژ ها. از همین مارک بدهید. از رنگهای مختلف بدهید، خاله جان شما نمیخواهید. از آن ...

مادر نمیگذشت حرف مینا تمام بشود و میگفت: اتفاقا من فقط ده تا دیگر روژ دارم، بی زحمت شش دانه هم برای من بپیچید. خواهر جان تو نمیخواهی؟

خاله جان کمی فکر میکرد و انگار که داشت در ذهنش لوازم اریشش را حساب کتاب میکرد گفت: نه، من رنگ مو میخرم. آقا رنگ زیتونی و شرابی دارید؟

خانم جان انگار که جا مانده بود فورا میگفت: به من بلوند آلمانی بدهید، فندقی هم میخواهم.

                                                          ادامه دارد...