داستان ترسناک
مثل هميشه و من و داداشم پشت ماشين بوديم و مامان بابا جلو و بازم مثل هميشه
بحث گذشته ها و خاطرات جووني هاشون بود.
بابام در حاليكه مشتي بادام زميني رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:
وقتي بچه بودم يه روزي مثل همين روزا بود مادر خدابيامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجيلارو قايم ميكرد اما بي خبر از اونكه من آمارشو داشتم.
يادش بخير كلي شرط با داداشام
ميبستم و كلي وقل ازشون ميگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو يه كتك حسابي خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببينه كه يكدفعه يه ماشين
سبقت گرفت و با فرياد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پيچوند خلاصه شانس آورديم
و زديم كنار. بابا به اين بهانه 2 تا ليوان چايي خورد.
بعد حركت كرديم.ديگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه ميديدم
جنگل بود.توي همين لحظات بود كه نفهميدم كي خوابم برد و
يه كابوس عجيب غريب ديدم. خواب ديدم سر سفره هفت سين
همگي نشسته بوديم كه يكدفعه سمنو نبديل به خون شد
و مثل كتري آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنزين آتيش گرفت و همه داشتيم ميسوختيم كه يكدفعه
با صداي مادرم از خواب پريدم:
رويا جان رسيديم چي شده مادر؟
چرا اينقدر عرق كردي؟
نفس نفس زنان گفتم : كابوس ميديدم.
مادرم يه لبخندي زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشين پياده شده بودو داشت به به و چه چه ميكرد:
به به چه هوايي جون ميده واسه خودكشي!
مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدي؟
خلاصه رفتيم داخل و روبوسي و صحبتهاي هميشگي شروع شد.
مادربزرگ يه سفره بزرگ و زيبا چيده بود كه همه محو ديدنش بودند.
اما من دلم لرزيد چون شبيه همون سفره اي بود كه توي خواب آتيش گرفته بود.
نكته جالبش اينجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز يك چيز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا كه دير وقته بگيريد بخوابيد.صبح كه برا نماز بيدار ميشم
بيدارتون ميكنم.سمنو هم رويا و اميرو ميفرستم از همسايه بگيرن.
من آب دهنمو سريع قورت دادم.
خلاصه دشكها پهن شد و همگي داخل دشكهاي خنك و نرم مادربزرگ خوابيديم.
منم پتو را تا خرخره كشيدم و نفهميدم كي چشام رفت روي هم تا اينكه...
بحث گذشته ها و خاطرات جووني هاشون بود.
بابام در حاليكه مشتي بادام زميني رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:
وقتي بچه بودم يه روزي مثل همين روزا بود مادر خدابيامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجيلارو قايم ميكرد اما بي خبر از اونكه من آمارشو داشتم.
يادش بخير كلي شرط با داداشام
ميبستم و كلي وقل ازشون ميگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو يه كتك حسابي خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببينه كه يكدفعه يه ماشين
سبقت گرفت و با فرياد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پيچوند خلاصه شانس آورديم
و زديم كنار. بابا به اين بهانه 2 تا ليوان چايي خورد.
بعد حركت كرديم.ديگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه ميديدم
جنگل بود.توي همين لحظات بود كه نفهميدم كي خوابم برد و
يه كابوس عجيب غريب ديدم. خواب ديدم سر سفره هفت سين
همگي نشسته بوديم كه يكدفعه سمنو نبديل به خون شد
و مثل كتري آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنزين آتيش گرفت و همه داشتيم ميسوختيم كه يكدفعه
با صداي مادرم از خواب پريدم:
رويا جان رسيديم چي شده مادر؟
چرا اينقدر عرق كردي؟
نفس نفس زنان گفتم : كابوس ميديدم.
مادرم يه لبخندي زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشين پياده شده بودو داشت به به و چه چه ميكرد:
به به چه هوايي جون ميده واسه خودكشي!
مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدي؟
خلاصه رفتيم داخل و روبوسي و صحبتهاي هميشگي شروع شد.
مادربزرگ يه سفره بزرگ و زيبا چيده بود كه همه محو ديدنش بودند.
اما من دلم لرزيد چون شبيه همون سفره اي بود كه توي خواب آتيش گرفته بود.
نكته جالبش اينجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز يك چيز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا كه دير وقته بگيريد بخوابيد.صبح كه برا نماز بيدار ميشم
بيدارتون ميكنم.سمنو هم رويا و اميرو ميفرستم از همسايه بگيرن.
من آب دهنمو سريع قورت دادم.
خلاصه دشكها پهن شد و همگي داخل دشكهاي خنك و نرم مادربزرگ خوابيديم.
منم پتو را تا خرخره كشيدم و نفهميدم كي چشام رفت روي هم تا اينكه...
با صدايي از خواب پريدم: رويا-رويا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگي تمام و با خميازه هاي مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهي كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
كه عقربه هاي درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ي سال تحويل چيزي حدود 3 ساعت باقي مونده بود.
مادربزرگ قر قر كنان گفت: بيا عزيز. بابات كه بيدار نميشه
اميرو بيدار كن با هم برين باغ بي بي صغرا بگو منو شوكت فرستاده
سمنو بگيرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اينجارو بلد ني...
اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزيز 3 تا زمين اونوتره.
اينجا كه شهر نيست كه هزارتا خونه داشته باشه . ديدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بيچاره امير 5 دقيقه گيج شده بود اصلا كجا هست!
خلاصه كافشن پوشيديمو دوتايي زيدم بيرون
بيرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ي باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه هاي بهاري درختا لاي مه به زيبايي ميدرخشيد.
خلاصه دو سه دقيقه اي رفتيم تا به خونه بي بي صغرا رسيديم.
كلون كهنه ي درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبري نشد.
ديگه نا اميد شده بودم وبه امير گفتم بريم كه يكدفعه صدايي ضعيف از پشت حياط بگوش رسيد.
كيه كيه؟ داد زدم من نوه ي شوكت خانمم بي بي. اومدم سمنو بگيرم.
گفت: از پشت خانه بياين تو باغ.
رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل ميشد.
هي ميرفتيم و دوباره صداي بي بي دورتر از قبل ميگفت بياين
ديگه نگران شدم 5 دقيقه مارو راه برد تا خود جنگل و ديگه باغ ديده نميشد.
داد زدم: بي بي كجايي ؟ بي بي؟
كه يك صداي نخراشيده عجيبي گفت: همينجام از شدت ترس بلندترين جيغي كع تو عمرم زده بودم زدم.
يك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.
امير از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفيد . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.
اما بهتره بگم توي اون مه و جنگل بي انتها گم شدم.
محكم اميرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امير در بين مه محو شد و رفت.
اون موجود هم دنبال من بود.كمي دويدم اما بهم رسيد و يه چنگال روي صورتم كشيد كه
يه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمين زير پام داره
خالي ميشه و مثل يه باتلاق داخل گودال افتادم.
هوايي حس نميكردم و چيزي نميديدم فقط يك لحظه احساس كردم اون موجود
بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!
ساعت 7 با صداي خانمم بيدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نيومدن بيا بريم دنبالشون.
گيجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟
خانمم گفت: مادرم 1ساعت پيش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر
سراغ بي بي صغرا كه سمنو بگيرن اما برنگشتن.
تو دلم هر چي فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوري از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم
رفتم دنبالشون.خلاصه يكي دوتا باغ و زمينو و رد كردم تا به خونه بي بي رسيدم.
در كهنه چوبيش بسته بود هر چي صدا زدم كسي جواب نداد.
اون دورو ورم كه سگ پرسه نميزنه چه برسه به آدم!
از ديوار كاهگلي و كوتاهش بالا رفتم و پريدم تو خونه.
بازم هيچ خبري نبود. هرچي سلام و يا الله گفتم كسي جواب نداد.
ديگه دلو به دريا زدم و بسمت در ورودي رفتم در پيش بود.
درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.
انگار يه نيرو نامرئي نگهش داشته بود.
يه سوزن نخ روي طاغچه ي بغل دستم بود و بس.
همونو برداشتم سريع گذاشتم جيبم.
يكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم ميخواست گريه كنم.
بي بي صغرا وسط اناق خوني و مالي افتاده بود و قرينه چشماش مثل ارواح سفيد شده بود.
صحنه ي فوق العاده وحشتناكي بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود
عقب عقب رفتم خوردم به ديوار.
داشتم بيهوش ميشدم كه يكدفعه صداي رويا دخترمو شدنيدم.
بابا ببين چه خوشگل شدم و بعد صداي يك خنده با صدايي كلفت و شيطاني اومد.
و يع موجو عجيب و خلقه و وحشتناك جلوم پديدار شد سريع فهميدم اجنه (مرازماست)
اومدم بگم بسما...كه با دستاي بزرگ و پشمالوش جلوي دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد ميكرد
كه ياد سوزن افتادم سريع از جيبم بيرون آوردمو فرو كردم تو تنش ميدونستم مردازما با سوزن گرفتار ميشه
و ديگه نميتونه غيب شه يا حمله كنه .مثل گرگ زخمي زوزه ميكشيد و
سمشو محكم به زمين ميكوبيد كه در و ديوارو ميلرزوند.
با يه زنجبر بزرگ كه به در آويزان بود دور گردنش پيچيدمو بردمش دم طويله محكم بستمش.
از در خونه كه زدم بيرون اميرو ديدم كه بدو بدو با صورتي پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد
تنش مثل بيد ميلرزيد وقتي ازش پرسيدم رويا كو هيچي نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.
آنجا بود كه دنيا رو سرم خراب شد فهميدم از ترس لال شده و از طرفي نگران رويا بودم نفهميدم چي شد.
از شدت نگراني بدون فكر بسمت جنگل دويدم كمي مه هم فضا رو گرفته بود.
فرياد زدم رويا رويا اما كسي جواب نداد.
احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهميدم چه اشتباهي كردم.
اما بشنويد از امير.
امير بي خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با ديدنش فهميدن يه خبرايي و سريع به
پليس زنگ زدند اما پليس از ده ما دور بود و حدااقل نيم ساعتو تو راه بود.
براي همين خانمم طاقت نياورد و با امير زدند بيرون طي راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل مياد
و امير يك لحظه متوجه در باز خونه بي بي و مرداز ما ميشه اما چون نميتونسته
حرف بزنه و خانمم خيلي جلوتر بوده موفق به نشون دادن نميشه و خودش
بيخبر از همه جا ميره تو حياط مردازما با ديدنش شروع به فريب دادنش ميشه:
ميخواي آبجيت سالم پيشتون بگرده و خودت بتوني دوباره حرف بزني؟
امير بيچاره هم با گريه سرشو تكون ميده؟
مردزماي فريب كار هم ميگه: خوب پس بيا اين سوزنو از تنم در آر تا همه چي درست شه.
و امير ساده لوح هم سوزنو در مياره همين كه سوزنو در مياره مردزما با يه
خنده ي زوزه مانند غيب ميشه و زنجيرها نقش زمين
ميشوند.امير هم از شدت ترس اين صحنه ها در جا قش ميكنه.
در همون حال من حيرون جنگل بودم تا اينكه از شانس صداي فرياد خانممو شنيدم و پيداش كردم.
اما اثري از رويا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گريه كردن و جيغ زدن كرد.
چند لحظه گذشت تا اينكه ياد امير افتادم و وقتي سراغشو گرفتم. خانمم اشك ريزان گفت:
تا دم خونه بي بي صغرا باهام اومد.
بعدش نميدونم چي شد اونوقت بود كه دوزاريم افتادو دو دستي تو سرم زدم.
خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده
خلاصه از جنگل بيرون زديم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بي بي صغرا دويديم
وقتي رفتم تو حياط و ديم مردزما غيب شده
ديگه فهميدم چي شده فقط خوشحال بودم امير سالمه
اميرو بغل كرديمو دويديم سمت خانه مادرزنم كه ديدم مامورها رسيدن
ودم خونه جمع شدند يكيشون كه جلوي در بود
داشت تو بيسيمش ميگفت: مركز يه آمبوللانس بفرسيتين
و وقتي خودمو معرفي كردم و پرسيدم چي شده گفتند يكي كشته شده.
خانمم در جا بيهوش شد و يه سري از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسيدن.
منم دويدم تو خونه همين كه ماموره اومد جلومو بگيره ديدم واويلا.
مادرزنم غرق خون مثل بي بي صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سين افتاده و
سفره رو خون گرفته بي اختيار شروع به زدن خودمو داد كشيدن و گريه كردن كردم.
چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.
خلاصه: تا شب تو خونه بوديم تا اينكه گشت ها و اورژانس رسيدن و جسد رويا هم پيدا كردن و خلاصه
هزارتا بازجويي و شرح داستان.هر چي راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند ديوونه ام .
و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امير همچنان بدون حرف به يك نقطه نگاه ميكرد.خانمم هم يه ريز اشك ميريخت
خودمم چند روز بعدش ديگه طاقت نياوردم و ديوونه شدم و در تيمارستان بستريم كردند.
راز اون قتل هم هيچ كشف نشد و مردازما همچنان قرباني ميگيرد.
و هيچكس جلودارش نيست.
با خواب آلودگي تمام و با خميازه هاي مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهي كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
كه عقربه هاي درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ي سال تحويل چيزي حدود 3 ساعت باقي مونده بود.
مادربزرگ قر قر كنان گفت: بيا عزيز. بابات كه بيدار نميشه
اميرو بيدار كن با هم برين باغ بي بي صغرا بگو منو شوكت فرستاده
سمنو بگيرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اينجارو بلد ني...
اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزيز 3 تا زمين اونوتره.
اينجا كه شهر نيست كه هزارتا خونه داشته باشه . ديدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بيچاره امير 5 دقيقه گيج شده بود اصلا كجا هست!
خلاصه كافشن پوشيديمو دوتايي زيدم بيرون
بيرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ي باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه هاي بهاري درختا لاي مه به زيبايي ميدرخشيد.
خلاصه دو سه دقيقه اي رفتيم تا به خونه بي بي صغرا رسيديم.
كلون كهنه ي درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبري نشد.
ديگه نا اميد شده بودم وبه امير گفتم بريم كه يكدفعه صدايي ضعيف از پشت حياط بگوش رسيد.
كيه كيه؟ داد زدم من نوه ي شوكت خانمم بي بي. اومدم سمنو بگيرم.
گفت: از پشت خانه بياين تو باغ.
رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل ميشد.
هي ميرفتيم و دوباره صداي بي بي دورتر از قبل ميگفت بياين
ديگه نگران شدم 5 دقيقه مارو راه برد تا خود جنگل و ديگه باغ ديده نميشد.
داد زدم: بي بي كجايي ؟ بي بي؟
كه يك صداي نخراشيده عجيبي گفت: همينجام از شدت ترس بلندترين جيغي كع تو عمرم زده بودم زدم.
يك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.
امير از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفيد . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.
اما بهتره بگم توي اون مه و جنگل بي انتها گم شدم.
محكم اميرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امير در بين مه محو شد و رفت.
اون موجود هم دنبال من بود.كمي دويدم اما بهم رسيد و يه چنگال روي صورتم كشيد كه
يه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمين زير پام داره
خالي ميشه و مثل يه باتلاق داخل گودال افتادم.
هوايي حس نميكردم و چيزي نميديدم فقط يك لحظه احساس كردم اون موجود
بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!
ساعت 7 با صداي خانمم بيدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نيومدن بيا بريم دنبالشون.
گيجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟
خانمم گفت: مادرم 1ساعت پيش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر
سراغ بي بي صغرا كه سمنو بگيرن اما برنگشتن.
تو دلم هر چي فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوري از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم
رفتم دنبالشون.خلاصه يكي دوتا باغ و زمينو و رد كردم تا به خونه بي بي رسيدم.
در كهنه چوبيش بسته بود هر چي صدا زدم كسي جواب نداد.
اون دورو ورم كه سگ پرسه نميزنه چه برسه به آدم!
از ديوار كاهگلي و كوتاهش بالا رفتم و پريدم تو خونه.
بازم هيچ خبري نبود. هرچي سلام و يا الله گفتم كسي جواب نداد.
ديگه دلو به دريا زدم و بسمت در ورودي رفتم در پيش بود.
درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.
انگار يه نيرو نامرئي نگهش داشته بود.
يه سوزن نخ روي طاغچه ي بغل دستم بود و بس.
همونو برداشتم سريع گذاشتم جيبم.
يكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم ميخواست گريه كنم.
بي بي صغرا وسط اناق خوني و مالي افتاده بود و قرينه چشماش مثل ارواح سفيد شده بود.
صحنه ي فوق العاده وحشتناكي بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود
عقب عقب رفتم خوردم به ديوار.
داشتم بيهوش ميشدم كه يكدفعه صداي رويا دخترمو شدنيدم.
بابا ببين چه خوشگل شدم و بعد صداي يك خنده با صدايي كلفت و شيطاني اومد.
و يع موجو عجيب و خلقه و وحشتناك جلوم پديدار شد سريع فهميدم اجنه (مرازماست)
اومدم بگم بسما...كه با دستاي بزرگ و پشمالوش جلوي دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد ميكرد
كه ياد سوزن افتادم سريع از جيبم بيرون آوردمو فرو كردم تو تنش ميدونستم مردازما با سوزن گرفتار ميشه
و ديگه نميتونه غيب شه يا حمله كنه .مثل گرگ زخمي زوزه ميكشيد و
سمشو محكم به زمين ميكوبيد كه در و ديوارو ميلرزوند.
با يه زنجبر بزرگ كه به در آويزان بود دور گردنش پيچيدمو بردمش دم طويله محكم بستمش.
از در خونه كه زدم بيرون اميرو ديدم كه بدو بدو با صورتي پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد
تنش مثل بيد ميلرزيد وقتي ازش پرسيدم رويا كو هيچي نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.
آنجا بود كه دنيا رو سرم خراب شد فهميدم از ترس لال شده و از طرفي نگران رويا بودم نفهميدم چي شد.
از شدت نگراني بدون فكر بسمت جنگل دويدم كمي مه هم فضا رو گرفته بود.
فرياد زدم رويا رويا اما كسي جواب نداد.
احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهميدم چه اشتباهي كردم.
اما بشنويد از امير.
امير بي خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با ديدنش فهميدن يه خبرايي و سريع به
پليس زنگ زدند اما پليس از ده ما دور بود و حدااقل نيم ساعتو تو راه بود.
براي همين خانمم طاقت نياورد و با امير زدند بيرون طي راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل مياد
و امير يك لحظه متوجه در باز خونه بي بي و مرداز ما ميشه اما چون نميتونسته
حرف بزنه و خانمم خيلي جلوتر بوده موفق به نشون دادن نميشه و خودش
بيخبر از همه جا ميره تو حياط مردازما با ديدنش شروع به فريب دادنش ميشه:
ميخواي آبجيت سالم پيشتون بگرده و خودت بتوني دوباره حرف بزني؟
امير بيچاره هم با گريه سرشو تكون ميده؟
مردزماي فريب كار هم ميگه: خوب پس بيا اين سوزنو از تنم در آر تا همه چي درست شه.
و امير ساده لوح هم سوزنو در مياره همين كه سوزنو در مياره مردزما با يه
خنده ي زوزه مانند غيب ميشه و زنجيرها نقش زمين
ميشوند.امير هم از شدت ترس اين صحنه ها در جا قش ميكنه.
در همون حال من حيرون جنگل بودم تا اينكه از شانس صداي فرياد خانممو شنيدم و پيداش كردم.
اما اثري از رويا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گريه كردن و جيغ زدن كرد.
چند لحظه گذشت تا اينكه ياد امير افتادم و وقتي سراغشو گرفتم. خانمم اشك ريزان گفت:
تا دم خونه بي بي صغرا باهام اومد.
بعدش نميدونم چي شد اونوقت بود كه دوزاريم افتادو دو دستي تو سرم زدم.
خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده
خلاصه از جنگل بيرون زديم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بي بي صغرا دويديم
وقتي رفتم تو حياط و ديم مردزما غيب شده
ديگه فهميدم چي شده فقط خوشحال بودم امير سالمه
اميرو بغل كرديمو دويديم سمت خانه مادرزنم كه ديدم مامورها رسيدن
ودم خونه جمع شدند يكيشون كه جلوي در بود
داشت تو بيسيمش ميگفت: مركز يه آمبوللانس بفرسيتين
و وقتي خودمو معرفي كردم و پرسيدم چي شده گفتند يكي كشته شده.
خانمم در جا بيهوش شد و يه سري از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسيدن.
منم دويدم تو خونه همين كه ماموره اومد جلومو بگيره ديدم واويلا.
مادرزنم غرق خون مثل بي بي صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سين افتاده و
سفره رو خون گرفته بي اختيار شروع به زدن خودمو داد كشيدن و گريه كردن كردم.
چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.
خلاصه: تا شب تو خونه بوديم تا اينكه گشت ها و اورژانس رسيدن و جسد رويا هم پيدا كردن و خلاصه
هزارتا بازجويي و شرح داستان.هر چي راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند ديوونه ام .
و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امير همچنان بدون حرف به يك نقطه نگاه ميكرد.خانمم هم يه ريز اشك ميريخت
خودمم چند روز بعدش ديگه طاقت نياوردم و ديوونه شدم و در تيمارستان بستريم كردند.
راز اون قتل هم هيچ كشف نشد و مردازما همچنان قرباني ميگيرد.
و هيچكس جلودارش نيست.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۹ ساعت 23:33 توسط بهراد
|