صبح روز شنبه زودتر از معمول به شرکت رفتم. فکرم به مسائل عینی و کارهایی که در پیش داشتم معطوف بود. به کسی نیاز داشتم که بی طرف باشد و فقط درد دلم را گوش کند. دلم هوای احمد را کرده بود. بلند شدم و از شرکت بیرون رفتم. از طرف منشیام خیالم راحت بود. منزل احمد واقع در جنوب شهر بود. احمد لیسانس ادبیات را گرفته بود و در یک مدرسه راهنمایی دخترانه تدریس میکرد.

اول در منزلشان رفتم. مادرش که زن میان سالی بود و در این دنیا فقط احمد را داشت بسیار مهربان و فهمیده بود. گفت: احمد شیفت صبح است. باید بروید در مدرسه. در مدرسه رفتم. زنگ تفریح بود و همه یه دخترها در حیاط بودند. گروهی ورزش میکردند و بازیها دو به دو یا تعدادی بیشتر قدم میزدند و خوراکی میخوردند. وارد دفتر شدم. احمد روی صندلی نشسته بود و مشغول خندان کتاب دستور بود. حواسش به اطرافش نبود. از ناظم مدرسه خواهش کردم تا صدایش بزند. احمد به محض اینکه چشماش به من افتاد به طرفم آمد و چنان مرا در آغوش کشید که گویی سالها بود مرا ندیده بود. کجایی مرد حسابی؟ خیلی بی وفا شدهای یاشار. تو دانشکده که این طوری نبودی. وای پسر چقدر دلم برایت تنگ شده بود. یکی دو بار آمدم شرکت، منشی اعت گفت رفتی بازار، فرش ببینی. خوب حالت چه طوره؟ تعریف کن ببینم چه کاره ای چه پیشه ای؟

گفتم: مگر تو امان حرف زدن به من میدهی آقا معلم؟

غش غش خندید و گفت: پیش تو دیگر معلم نیستم. در برابر شما شاگردی بیش نیستم. و با لحنی که همیشه به علت محیط کار و دیگر مسائل آرزویش را به دل میکشیدیم آهسته گفت: خیلی چاکرم. به مولا دلم برات یه ذرّه شده بود.

خندیدم و زیر گوشش گفتم: الان مدیر و ناظم صدایت را میشوند. و هر دو زادیم زیر خنده. بعد هم قرار شد عصر احمد بیاید شرکت تا با هم برویم یک چرخی در شهر پوشیده از برف بزنیم.

با دیدار احمد نشاط و شعفی در روحیهام ایجاد شد. به شرکت برگشتم. به محض اینکه وارد شدم منشیام گفت: پیش پای شما همان خانمی که روز پنج شنبه آماده بود ...و بعد مکث کرد. متوجه شدم در ذهنش دنبال اسمش میگردد.گفتم: میدانم کی را میگوئید. منشی ادامه داد: همان خانم آمدند و این پاکت را برای شما این جا گذاشتند و رفتند.

پرسیدم: کجا رفت؟ منشی جواب داد: من از کجا بدانم آقای رئیس؟ فقط گفتند این پاکت را به شما بعدهام. پاکت را از دست منشی گرفتم و وارد اتاقم شدم.همین که پرده را کنار کشیدم و روی صندلی نشستم پاکت را باز کردم. فقط یک اسکناس پنجاه تومانی در پاکت بود. دیگر هیچ. چند بر این طرف و آن طرف پاکت را نگاه کردم تا شاید نوشتهای بیابم، اما پاکت بدون حتا یک کلمه نوشته، سفیدیش را نمایش میداد.

او کی بود که حیران و سر گردان در کوچههای شهر دنبال کار میگذشت. معذالک بارندگی خاصی در آهنگ کلمهاش نمایان بود. فکری در مغزم نمیگنجید جز گستردهٔ رویا ها، او، ملیحه، واقعا ملیح بود. چه احساسی در اعماق وجودش نهفته بود؟ از کجا آماده بود؟ به کجا رفت؟امیدوار وارد شد و نه امید خارج شد. من نا امیدش کردم. من راجع به او حتا فکر های... اه خدای من! او باید مرا حلال کند. پشت پنجره رفتم. خورشید از لا به لای ابرها اشعههای کمرنگی روی برفها پهن کرده بود. عابران را با دقت نگاه کردم، ملیحه را ندیدم، دختری را ندیدم که سحر دستش باشد و چنان با احتیاط راه برود که پاشنه یه کفشهای کهنه آاش در نیاید. اسکناس ۵۰ تومانی را روی میز گذشته بودم و نگاهش میکردم. انگار عذاب دهندهٔ وجدان بی رحم من بود. چرا به او اطمینان نکردم. چرا فکر باطل کردم. تا عصر بیشتر از بیست دفعه پشت پنجره رفتم و با نگاههای پر از انتظار جستجویش کردم. عصر شده بود. باران تندی میبرید. آبرن هر کدام دنبال سر پناهی میگشتند. کمتر از یک ماه به عید نوروز مانده بود و همه فکر خرید عید بودند. خیابان را نگاه میکردم. احمد را دیدم که از تاکسی پیاده شد و به

سرعت به این سمت خیابان آمد. هنوز پشت پنجره ایستاده بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و به منشی گفتم: بگویید بیایند داخل. منشی که تعجب کرده بود من از کجا فهمیدم چه کسی قرار است داخل اتاق من بیاید با تردید گفت: چشم... چشم.

لحظهای بعد احمد چند ضربه به در اتاق زد و سپس در را باز کرد. برای خوش نمکی گفت: اجازه میفرمایید آقای رئیس! خندیدم و گفتم: بیا تو، و بلند شدم و به طرفش رفتم. هر زمان نیاز به درد دل داشتم، او سنگ صبورم بود، درکم میکرد و با حرفهای شیرینش آرامش را به روح خستهام هدیه میداد.

گفتم: احمد در این مدت که همدیگر را ندیدیم تمام مدت در افکار غمناکم غوطه میخوردم. تو تنها کسی هستی که وظعیت مرا درک میکنی. اه کشیدم: احمد تو این را میدانی که حس میکنم تو برادرم هستی؟ میدانی چقدر به وجودت نیاز دارم. احمد دستی داخل موهایش برد و سپس محکم روی شانهام زد و گفت: تو همیشه نسبت به من لطف داشته ای. من کوچکتر از آن هستم که بخواهم... حرفش را خورد و ادامه داد: تو بارها و بارها دست مرا گرفتهای و کمکم کردهای یاشار! من هنوز فرصتی پیدا نکردهام تا حتا ذرّهای را برایت جبران کنم.

بعد یکبار چشمان سبز و خمرش را آهسته بست و گفت: در واقع تو در حق من همیشه برادری کرده ای. من چه کار برای تو کرده ام؟ من هیچ زمان محبتهای تو را فراموش نمیکنم. زمستان سال گذشته را به خاطر داری؟ من خوب به خاطر دارم که خرج آسفالت پشت بام منزلمان را به مادرم دادی. از کدامش بگویم؟ داروهای نایاب مادرم را چه کسی پیدا میکرد و شبانه به مادرم میرساند کی خرج عمل قلبش را پرداخت؟ کی برایم وام گرفت تا بدهکاریهایم را بدهم، کی بود که با پارتی و کلی برو و بیا استخدامم کرد در آموزش و پرورش، چه قدر به خاطر من دوندگی کردی؟ نه یاشار! من تا خرخره مدیون محبتهای فراموش نشدنی تو هستم.

گفتم: من نگفته بودم امروز تشریف بیاورید که از لطف و مهربانی بنده تعریف و تمجید کنید. خواستم با هم چرخی بزنین و به درد دلم گوش کنی که دارم منفجر میشوم.

با نگرانی پرسید: خبری شده؟ و بعد که چشماش به حلقه دستم افتاد همه چیز را متوجه شد و گفت: بالاخره بله را گفتی؟

خودت بهتر میدانی که مجبور شدم. زودتر بریم بیرون که الان است فریاد بزنم.

حالا؟ توی این باران؟ جای به این گرمی را بگذریم و برویم توی خیابان چه کار کنیم خوب همین جا حرف میزنیم.

گفتم نه احمد جان، محیط این جا برای من بسته است، میرویم هتل هیلتون، یک قهوه تو این هوای سرد حسابی میچسبد. در ضمن گپی هم میزنیم و دل من هم باز میشود.

احمد یک دستش را به کمرش زده و دست دیگرش را یکی دو بر به حالت ماساژ به گوشهء صورتش مالید و گفت: پس دل من چه میشود؟

خندیدم و گفتم : یک فکری هم به حال دل تو میکنم. تو فقط به این برادرت بگو دلت چه میخواهد یا حرف حسابش چیست؟ اگر ستاره از تو عثمان هوس کند برایش میآورم. و بعد کتم را از پشت سندلی برداشتم و هر دو از شرکت خارج شدیم. اتومبیلم جلوی در شرکت پارک بود. رفتیم و سوار شدیم. باران به حدی تند میبارید که در همان فاصلهٔ کم قطرههایش روی کت من باقی مانده بود. اتومبیل را روشن کردم. برف پاک کنها حریف شدت بارش باران نمیشدند. نمیتوانستم درست و حسابی خیابان را ببینم.حرکت کردیم. احمد که داشت دستهایش را به یکدیگر میمالید و گاهی جلوی دریچه ی بخاری اتومبیل میگرفت گفت: اصلا تو همهٔ کارهایت بر عکس دیگران است. در هوای صاف آفتابی ترجیح میدهی در خانه باشی ولی توی این هوای غم بار…

نگو غم بار احمد، دل آسمان به اندازه یه کافی شکسته، ببین چطور اشک میریزد؟ احمد از شیشه یه کنارش بیرون را نگاه کرد و گفت: همان دلش شکسته که پرنده توی آسمان و زمین پر نمیکشد. ای وای! ولی انگار یک پرنده. نگهدار یاشار. یک پرنده پر میکشد. اول فکر کردم شوخی میکند. لبخندی زدم و گفتم: خوب پرنده باشد به ما چه مربوط؟ ما که صیاد نیستیم.

با لحن جدی گفت: گفتم نگهدار یاشار! و برگشت و از شیشه عقب اتومبیل نگاهی به خیابان انداخت. با احتیاط برو عقب.

چی شده احمد. چیزی دیدی؟ و واقعا فکر کردم شاید پرنده ای دیده باشد. گفتم: دید ندارم، پیاده شو برو برش دار.

چی چی رو برش دارم؟ دنده عقب بگیر ببینم.

گفتم پس خم شو یک دستی به شیشه عقب بکش که بتوانم پشت سرم را ببینم. بعد راهنمای دست راست را روشن کردم و با احتیاط حرکت کردم. همانطور که میرفتم احمد یک دفعه گفت: همین جا نگهدار.

توقف کردم و احمد با عجله پیاده شد. نفهمیدم کجا رفت. اما یقین داشتم که حتما پرنده ای، … در هر حال آاو یک جوان بیش از اندازه عاطفی بود و همیشه سعی میکرد به هم نوعان خودش یاری برساند. دلم پر بود. از دست زمین و زمان گله ماند بودم. از زندگی بیزار بودم. از فرمان برداری ذله شده بودم. دلم میخواست همچون پرنده یه آزادی بودم و به هر جا که میخواستم پار میکشیدم. از زندگی تجملتی خسته بودم. از فرش های ابریشمی، از تابلو های فرش، از لوسترهای کریستال تراش، از مجسمه های نقره، و همه و همه فرار میکردم. آرزوی یک کلبه در چمن زار را داشتم. آرزوی درخت هایی که اطراف کلبه را سایه میندختند. عاشق حیوانات اهلی که در دامن طبیعت پرسه میزدند. عاشق یک بزغاله کوچک که زنگول گردنش باشد و دنبال مادرش بدود. اما این حرف ها از نظر مینا شعر و حدیث بود. رویا های باطل بود. خیال بچه گانه بود. به من میگفت مادرت حق دارد میگوید تو هیچ وقت بزرگ نمیشوی. او عاشق نیویورک بود. آپارتمان، آسمان خراش، آسانسور و شیک ترین نوع اتومبیل، آبشار نیاگارا، عاشق پارتی، مهمانی های انچنانی

با لباسها و جواهراتی که نه برای تزئن بلکه برای به رخ کشیدن استفاده میکرد. عاشق ساحل دریاچه ء تاهو بود، عاشق چشمه یه آب معدنی نزدیک دریاچه ء ژنو، عاشق سانفارنسیسکو، عاشق لندن و … و درست مثل مادرش و خاله آاش.

در عقب باز شد. افکارم از یکدیگر گسیخت، برگشتم و احمد را دیدم. پرسیدم : پس چرا نمیایی جلو بشینی؟

جواب مرا نداد. در اتومبیل را باز کرد و گفت: بفرمایید، خیلتان راحت باشد، ما شما را میرسانیم.

از دیدن ملیحه به همان حالت که رو به طرف صندالی عقب برگشتم خشکم زد. هممین طور ملیحه. او هم تا چشمش به من افتاد اول خیره ماند و بعد زیر لب و انگار رودربایستی میکرد گفت: سلام

احمد سوار شد و قبل از اینکه من جواب سلام ملیحه را داده باشم گفت: دیدی گفتم یک پرنده ء… و صدایش را آهسته ، آنقدر که فقط من شنیدم ادامه داد: سرگردان بعد. بد دوباره صدایش را بلند کرد آاو گفت: آقای فیضی اگر لطف کنید اول این خانم را برسانید من یکی ممنون و سپاسگزار میشوم.

ملیحه از روی صندل عقب آهسته گفت: من چند بر به این آقا گفتم که مزاحم نمیشوم، اما ایشان اصرار داشتند در این باران…

احمد میان حرف ملیحه گفت: راست میگویند یاشار خان! ایشان در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. من خیلی اصرار کردم و بی آنکه به ملیحه نگاه کند خطاب بهش ادامه داد: وسیله که هست، در این باران ثواب دارد پیاده ای را به مقصد رساندن.

در دلم به احمد خندیدم. آنقدر سر کلاس درس ادبیات درس داده بود که حتا خارج از مدرسه هم با همان لحن صحبت میکرد.

از آینه میتوانستم ملیحه را ببینم. سرش پائین بود. چند بار دل دل کردم که بگویم چرا پول را پس آورد یا حداقل تشکر کنم، اما دلیلی نادشت که جلوی آمد خجالت زده اش کنم. گفتم: ببخشید مسیرتان کجاست؟

احمد به جای او جواب داد شهر ری.

شهر ری؟ و چون دیدم ملیحه سرش را بالا کرد و انگار از دور بودن مسیرش خجالت کشید. قبل از اینکه دوباره تعارف کند گفتم: مهم نیست مسیر خودمان هم همان طرفها بود و زیر لب، آنطور که احمد به تنهایی بشنود گفتم: تازگیها هتل هیلتون رفته شهر ری! احمد صدای خنده آاش را کمی بلند تر کرد تا صدای من را محو کند و به گوش ملیحه نرسد. آنوقت در میان خنده های زأیفش گفت: ما داشتیم میرفتیم زیارت شاه عبدالعظیم، شما هم که مسیرتان همان طرف است.

ملیحه ساکت بود و حرف نمیزد و احمد هم دیگر حرفی نزد. بنابرین من هم سکوت را جایز دیدم و خیابانها را یکی پوشت سر دیگری جا گذشتم تا به شهر ری رسیدم. تمام مدتی که به سمت پائین شهر میرفتیم ملیحه را در آینه یه اتومبیل در نظر داشتم. او غرق فکر ، خیابانها و شاید مغازه ها را نگاه میکرد.

پرسیدم ببخشید… کمی فکر کردم که اسمش را بگویم یا نه.

ببخشید خانوم کدام خیابان یا کوچه پیاده میشوید.

گفت: همین جا و احمد گفت: تعارف نکنید، شما کاملا زیر باران خیس شدید اجئزه بدهید تا خیابان یا کوچهء خودتان شما را برسانم.

سر کوچه که رسیدیم ملیحه گفت: لطفا همین جا نگاه دارید. خوب نیست. در و همسایه فکر بدی میکنند. محله ء ما با محله یه شما از زمین تا آسمان فرق میکند.با اینکه نمیدانست من کجا یا کدام خیابان زندگی میکنم اما تشخیصش درست بود و شاید به همین دلیل معذب رفتار میکرد.

ایستادم. ملیحه پیاده شد. احمد گفت: چترتان یادتان نرود. ملیحه به احمد نگاه تندی کرد آاو گفت: لطف کردید کیه یاد آوری کردید.

بعد چتر را برداشت. از من تشکر کرد. طوری حرف میزد انگار که اولین بار است مرا میبیند. به روی خودم نیاوردم و گفتم خواهش میکنم. در را آهسته بست و به سمت کوچه باریک بن بستی که فقط دو خانهٔ کوچک را در بر میگرفت رفت.

احمد پرسید: پس چرا حرکت نمیکنی یاشار، این جا که جای دور زدن ندارد. بهتر است دنده عقب بگیری. دلم میخواست ببینم وارد کدام خانه میشود. فرصت نبود. ملیحه مراتب بر میگشت و قدم هایش را آهسته تر میکرد، یعنی بروید.

برگشتیم، نه من حرفی از ملیحه زدم نه احمد. هوا رو به تاریکی میرفت که به هتل هیلتون رسیدیم. هتل بسیار شیک و لوکس که موزیک آرام و رسپشنش دلها را به آرامش دعوت میکرد. مهمانهای خارجی چمدان به دست وارد میشدند و اتاق میخواستند. من لیسانس زبان آلمانی داشتم و خیلی راحت زبانشان را میفهمیدم. وقتی شنیدم یکی از مهمانها که دست خانم جوانش را در دست گرفته و آدرس بازار تهران را میخواهد، بلند شدم و به طرفشان رفتم. زن و شهر جوان آلمانی بودند. خوب زبان آلمانی را میدانستم، پرسیدم میخواهید بروید بازار فرش؟ مدم آلمانی با صدای بلند خندید و در میان خنده هایش در حالی که به خانمش نگاه میکرد جواب داد: اوه بله… بله… شما از کجا فهمیدید؟

گفتم من تاجر فرش هستم، میتونم شما را راهنمایی کنم و یکی از کارت های شرکت را از جیب کتم بیرون آوردم و دستش دادم. گفتم: ساعت نوه صبح فراعد بیایید، منتظرتان هستم. پیش احمد برگشتم. مشغول خوردن قهوه شدم، گفت: این جا هم دست از کار بر نمیداری؟ گفتم: تنها سر گرمی زندگی و عشقم همین کارم است. من که از خانه و خانواده ام فراریم مجبورم با شغلم خودم را سرگرم کنم.

احمد روی مبل مخمل قرمز لم داده بود و پاهایش را روی پا انداخته گفت: سیگار میکشی؟

بله ممنونم و یک نخ سیگار از احمد گرفتم و روشن کردم.

احمد پشت انبوهی از دود خاکستری سیگار پنهان شده بود. گفتم: خوش به حالت احمد، راحتی.

برای چه؟ تو که تمام مشکلت مرا میدانی، حالا خوب است همیشه خودت مشکلاتم را حل میکنی. گفتم ای کاش تو هم میتوانستی به نحوی مشکل مرا حل کنی.

احمد که حتا جرات دیدن مادرم را نداشت گفت: الهی قربانت بروم فقط یک مشکلی را بگو که ارتباطی با خانم جانت نداشته باشد. گفتم: اتفاقا تمام مشکلات من، خانم جان است. خانم جان معنای واقعی زندگی را از من دور کرده. مفهوم لذت زندگی را برای من رویا کرده.دوست داشتم ادبیات بخوانم اجبار کرد که باید زبان بخوانم، دوست دارم کاپشن بپوشم، اما اجبار است که باید با کت و شلوار، آن هم همان رنگی که خودش انتخاب میکند به شرکت برم. دلم میخواهد با دختری که دوستش دارم ازدواج کنم اما اجبار است که باید با مینا ازدواج کنم، دوست دارم زندگی آینده و زناشوییم ساده باشد اما اجبار است که باید تجملی باشد، دوست دارم ماه عسل به مشهد برویم، ولی خانم جان و مینا حرفم را مسخره میکنند و میگویند ماه عسل فقط….

این انصافه احمد؟ این زندگی است؟ نه، به خدا این مردگی است. انسان زنده ای که نتواند تصمیم بگیرد برای چه باید زندگی کند. میدانی من فقط توئ این دنیای بزرگ چه اجازه ای دارم؟ احمد فقط نگاهم میکرد. گفتم فقط اجازه یه نفس کشیدن دارم. راه رفتنم یا حرف زدنم با خودم نیست، هر جا که آنها میگویند باید بروم،

میگویند برو شرکت باید بگویم چشم، میگویند شب زود برگرد، نکند جائی بروی، باید بگویم چشم و مثل بچه های خوب سرم را پایین بیندازم و به خانه برگردم، برایم تعیین تکلیف میکنند. حتا حرف زدنم هم کنترل میشود. دلم میخواهد هر طور و از هر کلمه یا جمله ای که دلم میخواهد استفاده کنم اما نمیشود. باید بگویم مرسی، اوکی، گودبای وچه میدانم از همین مسخره بازیها که پدر بیچاره ام را دق مرگ کرد. بعد اه کشیدم وته ماندهء سیگارم را با حرص در زیر سیگاری فشار دادم و افزودم: فکر میکردم ازدواج کنم و از آن خانه لعنتی خارج میشوم و میتونم مستقل زندگی کنم، اما لعنت به این شانس، از چاله افتادم توی چاه.

احمد اه کشید و با افسوس گفت: این هم یک نوع زندگی است. مردم حسرت ثروت امثال شما را میخورند آنوقت شما این طور مینالید. راست میگویند که صدای دهل از دور خوش است. یکی نان شب ندارد بخورد، یکی هم مثل تو، از مرغ و ماهی بیزار است. از اسکی و اسب سواری فراری شده. یاشار تو که این حرف ها را میزانی آیا از دل آنهایی که شب تا صبح بالای سر کودکان گرسنه ء خود اشک میریزند خبر داری؟ میدانی سر بی شام زمین گذاشتن یعنی چه؟ میدانی از شدت سرما لرزیدن و به لحاف پناه بردن یعنی چه؟ من مطمئن هستم که آنقدر در رفاه زندگی کردی که حتا فرصت پیدا نکردی که به محله یه حلبی آباد سری بزنی و ببینی فرق بین زعفرنیه با حلبی اباد در چیست؟ سگ منزل ویلایی چند هزار متری دل و جگر خورد. گربه های تربیت شده یه منزل

آینها بال و گردن مرگه میخورند آن وقت کودکان حلبی آباد حتا سیب زمینی هم برای خوردن ندارند. میدانی از کجا فرار میکنی؟میدانی کسی که فرار میکند حتما مقصدی را برای پناهگاهش در نظر گرفته؟ تو در نظر گرفتی؟

بله پناهگاه من سکوت است و اه کشیدم و یک سیگار دیگر روشن کردم. احمد ساکت شد و به فکر فرو رفت. انفجاری در مغزم به وجود آماده بود که پراش های غم و غصه گذشته ام را به سلول هایم پرتاب میکرد. یاشار با مینا میخواهی چه کار کنی؟ به نظر من بنشین و حسابی با مینا صحبت کن شاید به خواسته هایت احترام بگذارد. شاید تو را درک کند. مینا نامزد تو است باید روحیه تو را بشناسد و آرزوهایت را بداند. باید حس کنی که با اوه ام عقیده هستی. یاشار تو میدانی که اختلاف نظر زندگی را از هم میپاشاند؟ پوزخندی زدم و گفتم: مگر من میتوانم اظهار نزاری کنم که اختلافی هم در آن پیدا شود. من باید در زندگی مشترکمان مثل پدر و شهر خاله ام فقط بگویم چشم خانم.

هوای بیرون کاملا تاریک شده بود. با احمد به رستوران هتل رفتیم. شم مفصل خردیم سپس من احمد رات ا منزلش رساندم و به خانه برگشتم. طبق مامل خانم جان در منزل نبود فهمیدم دوباره با مینا و خواهرش به مهمانی شب رفته اند. لحظه ای فکر کردم و یادم افتاد شعبهی یک شنبه منزل سوسن جون هستند. همان که برایشان فعال قهوه میگیرد. همان که اریشگرشان است. ای لعنت به این زندگی، و به زندگی آینده من. منا ز این به بعد وقتی از شرکت بر میگردم خانه باید بدانم اگر دوشنبه است خانم منزل فرنوش جون داوتند. اگر سه شنبه است، منزل دکتر همایون همکار پدرم دعوت دارند. شعبهی پنج شنبه و جمعه هم نوبت خانم جان آاو خاله جانا است، و حتما یک شب هم باید از خانه بیرون بروم تا خانمها راحت بزنند و برقصند. با خودم گفتم: بهتر است از همین حالا فکری به حل آن شب بکنی یاشار کهن و افسوس که حتا آن شب هم آزاد نبودام، حتما باید مثل پدر خدا بیامرزم میرفتم پیش آقای درخشش یا شاید هم منزل خواهرم پیش مسعود میماندم. نیمه های شب بود که صدای اتومبیل خانم جان را شنیدم. خودم را به خواب زدم چون حوصله یه حرفهایش را نداشتم، ولی بی فایده بود. طبق معمول شبهای یکشنبه وارد اتاقم شد: یاشار خوابیدی؟

در دلم گفتم: اگر هم واقعا خوابیده بودم با شنیدن این صدای بلند بیدار میشدم. آهسته از جا بلند شدم و گفتم: سلام خانم جان، شما برگشتید. از دیدن لباس زرق برق در و کفش آاو کیفش لحظه ای مهمنیشن را مجسم کردم که چه افتضاحی بود هست. خانم جان ابروهیش را در هم کشید اما لبخندی رضایت بخش روی لبان سرخش نقش بسته بود. گفت برایت فعال قهوه گرفتم یاشار.

خودم را برای شنیدن اراجیف آماده کردم و گفتم: جدی؟ خوب توی فالم چه آماده بود. نکند همان حرفهای یک هفته پیش را زده؟

خانم جان در کیفش را که یک قفل از جنس نقره داشت ، باز کرد آاو سپس یک تکه کاغذ را بیرون کشید و به دست من داد: بگیر و خودت بخوان. بعد بگو. اوکی. شب خوش پسرم.

 

                                                           ادامه دارد...