صاف ایستادم و گفتم:بله… یعنی ببخشید…. صبح بخیر خانم جان!

صبح بخیر ، دیشب فال را خواندی؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم: البته خانم جان، و از ترسم افزودم: فعال گیر مهری است، هم ارائه درست گفته. خصوصا گذشته ام را، که البته در دل گفتم: خوب است که سالها با خانواده ما رابطه دارد.

خانم جان در حالی که کمر بند رب دو شامبرش را میبست گفت: امروز برای نهار به خانه برگرد. عزا گرفتم و گفتم: برای چه خانم جان؟ و گفت: مهمان داریم، دیگر سوال نکردم، چون برای ناهار مهمان داشتیم ، حدس زدم خاله جان با خانواده آاش مهمنمن هستند. چون مهمانهای غریبه فقط برای شئم دعوت میشدند.

دست بردم که در را باز کنم، دوباره صدای خانم جان را شنیدم کگ افت: یاشار سر راحت که بر میگردی یک برگ کاغذ کدو بخر. پرسیدم برای چه خانم جان؟

گفت: از زمانی که با مینا نامزد کرده ای ، اولین بار است که مینا جان به اینجا می آید . یک انگشتر فیروزه برایش خریدم. باید بهش کادو بدهم. گفتم چشم خانم جان و برای اینکه فرمان دیگری نشنوم با عجله در را باز کردم و خارج شدم. باران نم نم میبارید ولی هر چند گاه یک بار خورشید، اشعه ای کم رنگ را از خود نشان میداد که با حسادت ابر ها دوباره خودش را از نظر پنهان میکرد . ساعت حدود نه و نیم صبح بود که مهمانهای آلمانی وارد اتاقم شدند بلند شدم و شروع به احوالپرسی کردم. مرد خودش را کاستر و همسرش را شارلوت معرفی کرد . گفتم : من هم یاشار هستم و از آشنایی با شما بسیار خوشبختم و گوشی را برداشتم و سه فنجان قهوه سفارش ددم، روی میز بیسکویت و شکلات بود. کاستر و همسرش روی مبلهای چرمی که به صورت گرد چسبیده شده بودند و در وسط یه میز شیشه ای دودی قرار داشت، نشستند. چند مجله خارجی روی میز، روی هم قرار دعاش که توجه شارلوت را جالب کرد. مجله ها مربود به فرش و گلیم و عتیقه های صادرتی میشد. کاستر چند سوال راجع به فرش های کاشمر و تبریز کرد و قالیچه های گلی ابریشمی کاشان و فرش های بختیاری راجع به نقش های شکار گاه و رریخی سوال کرد و بالاخره از من خواهش کرد که چند تخته فرش و قالیچه ی خوب نشنشن بعدهام. به منشی ام گفتم: هر کس با من کار داشت بگو بیاید زیر زمین. فرش ها را در زیر زمین نگه می داشتیم . چند کارگر در زیر زمین مشغول رسیدگی به فرش ها بودند. کاستر مرتب میگفت: این قشنگ است و شارلوت جواب داد: این یکی هم هست. وای کاستر بیع این جا را ببین. سراغ گلیم ها رفتند. چند تبلی فرش هم بعد که مورد توجه کاستر قرار گرفت. مشغول دیدن فرش ها بودیم که تلفن دفتر زیر زمین زنگ خرد، نگهبان گوشی را برداشت و سپس مرا صدا زد. رفتم و گوشی را از دستش گرفتم، منشی بود. گفت: احمد آقا آماده اند، میخهند شما را ملاقات کنند. گفتم : بفرسیدش زیر زمین و گوشی را گذشتم. چند دقیقه طول کشید تا احمد پائین رسید. از دیدن کاستر و شارلوت حیرت زده پرسید: اینها اینجا را از کجا پدا کردند پسر؟ گفتم، خودم آدرس دادم. مشتریهای خوبی هستیند. چرب و چیلیک. منظورم این بود که بابت هر فرشی کلی دلار می پردازند. کاستر و شارلوت سه قالیچه گل ابریشم و سه عدد تابلو و نه تخته فرش شش متری و نه متری خریدند.

من و احمد حسابی با کاستر دوست شده بدیم، احمد چیزی از صحبتهای کاستر و شارلوت سر در نمیاورد اما من همه را برایش ترجمه میکردم. کاستر در آخر من و احمد را به نهار دعوت کرد. به قول خودش به کاباب و من آاو احمد غش غش خندیدیم و در آخر من گفتم: من امروز مهمن دارم. نامزدم و خاله جانم میخهند بیایند منزلمان. و تعارف کردم که شما بیاید برویم منزل ما. از آنجای که میدانستم به دلیل اروپا یی بودن کاستر و شارلوت مادرم و بقیه بسیار خشنود می شدند اصرار کردم و آنها نیز قبول کردند.

هر تور و با هر بدبختی بود احمد را هم راضی کردم که بیاید. میگفت از دیدن مادرت تنم میلرزد، یادت هست وقتی همکلاس ببدیم جلوی دانشگاه می آمد و جلوی بقیه بچها یقهٔ مرا میچسبید و میگفت دست از سر تو بردارم. یادت می آید چه طور سرم داد میزد که تو پسر دردانهٔ مرا از کلاس و درس می اندازی ؟ من نمی ایام یشر، دست از سر کچل من بردار. دستی داخل مو های پر پشت و قهوه ای احمد بردم و گفتم: تو با ما می آیی . وگرنه مجبورم به زور وارد عملیات بشوم . یعنی با کت بسته میبرمت.

البته تعارف و اصرار میکردم اما در دلم آشوبی بود که خدا میداند. میدانستم مادرم چشمش به احمد بیفتد یکگوشه مرا گیر میاورد و هزار بد و بیراه میگوید. همان هم شد. وقتی به خانه رسیدیم، چون از قبل تماس گرفته بودم و به خانم جان گفته بودم مهمانها آلمانی هستند، مادر و خاله جان و مینا استقبال گرمی از کاستر و شارلوت کردند، اما هیچ کدام احمد را تحویل نگرفتند. احمد که خیلی مغرور هم بود سرخ شده بود اما به روی خودش نمی اورد و من با تعارف ها و شوخی هایم سعی میکردم دل احمد را به دست بیاورم . مینا چنان با شارلوت صحبت میکرد که گویی سال ها است با هم دوست هستند و یکدیگر را میشناسند. شارلوت از مونیخ میگفت، از برلن و آفتاب هامبرگ تعریف میکرد. شارلوت و کاستر کنار هم روی کنپ نشسته بودند. مینا کنار شارلوت نشسته بود و من کنار کاستر. احمد رو به روی من بود. رنگش پریده بود و از شدت پریشانی مرتبا انگشتهایش را درهم فرو میبرد وبا شدت جدا میکرد . خانم جان که صدای صندلهایش مسیرش نشان می داد ، در حالی که به سوی سالن غذا خوری میرفت به مینا اشاره کرد تا او هم برود و غذا ها را بچینند. خانم جان وسواسی بود و نمیگذشت خدمتکار ها به غذا ها دست بزنند. آنها فقط وظیفهٔ نظافت و و شست و شور را داشتند. میز غذا چیده شد. خورشت فسنجان، بقلمون سرخ شده و یکی دو نو غذا های فرنگی که از بی علاقگی هیچ وقت سعی نکردم اسمشان را به خاطر بسپارم. ولی به قول مین، استیک و شینسیل و … روی میز چیده شده بودند. تمام ظرف ها چینی های قیمتی بودند. لیوانهای تراش فرنسوی، با گلهای طلایی ، قاشق و کارد و چنگال نقره بودند، همین طور نمکدنها و شمعدانها. ظرفهای ژله و ترشی، کریستال تراش بودند.

قبل از اینکه سر میز بنشینم خانم جان صورت مینا را بوسید و هدیه آاش را که یک انگشتر درشت طلا بود با یک نگین از فیروزه اصل. در انگشتش کرد، احمد با حسرت یک نگاه به این تشریفات میکرد و یک نگاه به من آاو بد به معنای افسوس سرش را آهسته تکان میداد. خوب میتوانستم حدس بزنم که به چه فکر میکند. حتما با خودش میگوید : یاشار چه قدر احمق است که قدر چنین خانواده و چنین زندگی را نمیداند. احمد بلند شد و آمد کنار من نشست. سرش را نزدیک گوشام آورد و آهسته گفت: باید جای من بودی تا قدر میدانستی.

آهسته تر از او گفتم: حدس میزدم میخواهی چه بگویی. باز گفت: من حتا پول یک حلقه خریدن هم ندارم. و هرچه حقوق میگیرم را باید خرج مادرم را بدهم، خرج خانه و دعوا و درمنش. آنوقت تو ناشکری. گفتم: حرفهایت را زدی؟ گفت تا حدودی. گفتم بقیه آاش را بگذار برای خدت، فعلا بلند شو برویم سر میز که غذا ها سرد می شود. خصوصا بقلمون بیچاره که الان است صدای بلق بلقش در بیاید. با خندهٔ من و احمد، شارلوت و کاستر هم لبخندی زدند و با تعارف های مینا بلند شدند و همگی سر میز غذا رفتیم. با دیدن غذا ها دوباره فکرم نام ملیحه و چهره آاش را به خاطرم دعوت کرد. اه. خانم جان با تعجب پرسید: یاشار چرا اه میکشی؟ گفتم ببخشید خانم جان یک لحظه دچار تنگی نفس شدم، و در دلم افزودم حتا برای اه کشیدن هم باید دنبال جای خلوتی باشم یا اجازه بگیرم.

هر قشقی را که به دهان میبردم چهرهٔ ملیحه جلوی نظرم بود. انگار گرسنه بد، انگار غذا میخواست. لبخند هم رنیگی روی لبان خشکیده آاش نقش بسته بود و گاهی آب دهانش را قورت میداد. بی آنکه دست خودم باشد برای بر دوم اه از نهادم بلند شد. ای داد از فقر و نداری ای داد از دست زمانهٔ بیرحم. خدایا امروز که من دست در این غذاها میبرم آیا چه کسانی به نان شب مهتاجند. کودکان یتیم امشب چه می خورند، بوقلمون یا فسنجان؟

یاشار جان چرا غذایت را نمیخوری؟

مینا بود که با پایش آرام به پای من زد و این جمله را گفت. گفتم، صبحانه را در شرکت دیر خردم، اشتها ندارم . لبخندی روی لبهایش که آن روز صدفی شده بود نشست و گفت: اما بهتر که اشتها نداری. و نگاه دقیقی به سر و سینه ام انداخت و ادامه داد: این روزها کمی چاق شده ای، باید بروی بشگه، من از مرد چاق خوشم نمیاد. نگاه کن کاستر چقر خوش تیپ است. و با افسوس به شارلوت نگاه کرد و افزود: خوش به حل شارلوت که در آلمان زندگی میکند. با اشمزاز و آهسته توری که مادرم نشنود گفتم: خوش به حالش برای اینکه در آلمان زندگی میکند یا اینکه شوهرش کاستر است؟

مینا که خوب فهمیده بود من منظورش را گرفته بودم گفت: حالا به هر دلیلی.

در دلم به حل خودم تاسف خوردم. من چطور یک عمر با زنی زندگی کنم که به همین راحتی دیگران را به رخ من میکشید. و بعد به همان نتیجهٔ همیشگی میرسیدم و وضع را اجبران تحمل میکردم. من هم مثل پدرم و …

بعد از ظهر به پیشنهاد خانم جان و مینا همگی و به اتفاق مهمانهای من به موزه رفتیم. و بعد هم سر از در بند در آوردیم. خانم جان در اتومبیل خاله جان نشسته بود و مینا روی صندلی جلو و مراتب یک دستش به ضبط اتومبیل بود و دست دیگر به اینه داخل کیفش که خودش را نگاه میکرد تا مطمئن شود که آرایش صورتش به هم نخورده است. اما در عوض این حال من بود که به هم میخورد و از همهٔ عالم و مافیها فرق میشودم. در عین استیصال و درماندگی اهسته، توری که فقط خودش بشنود گفتم، بس کن مین، خوب nist.

ولی انگار که داشتم با یکی از لنگه کفش هایش حرف میزدم. تمام حواسش به آرایش صورتش بود و گاهی نیم نگاهی به من میانداخت. بد رویش را به آن طرف بر میگرداند و زیر لب غر غر میکرد امل …بیفرهنگ …. خاله جانم حق دارد ….

شروع کردم به صحبت کردن با احمد تا بقیهٔ حرف هایش را نشنوم ترسیدام از این که یک وقت خدای نکرده زبانم لال بشود و یک حرفی بزنم و خانم به گوشهٔ قبیشن بر بخورد. آن وقت شکیتم را نزد مادرم ببرد. و من میبایست ساعت ها جواب پس میدادم. پشت اتومبیل خاله جاناتومبیلم را پارک کردم. خانم جان اول همه را به صرف یک اسرنهٔ مفصل دعوت کرد. بد همگی و به نوبت رفتیم و هر هار نفر سوار یک تلکبین شدیم. مینا مرتب غر میزد مثلا ما در پایتخت زندگی میکنیم، تفریح گاه ندریم، هر دفعه فقط باید بیاییم در بند یا نهایتش برویم دیزین. من نمیتوانام در ایران زندگی کنم، حیف خیابان ها و آسمان خراش های آمریکا نیست؟

احمد گفت: چه فرمایش ها میکنید مینا خانم! بهترین جاهای تفریحی در ایران است. شما یک مقدار نسبت به کشورتان کم لطفید. مینا ابرو هایش را در هم کشید و گفت: شما تقصیر ندرید، اگر یک بر به کشور های اروپأی سفر میکردید امروز این صحبت را نمیکردید.

به احمد اشاره کردم که دیگر بحث را ادامه ندهد. احمد هم فورا منظورم را متوجه شد و با جملهٔ حق با شماست مینا خانم بحث را خاتمه داد. غروب شده بود. خاله جان همهٔ ما را به یک شام ژاپنی در یکی از رستوران های معروف دعوت کرد. خنده در آنجا بود که احمد به خوردن غذای ژاپنی وارد نبود و مراتب به دست های ما نگاه میکرد تا ببیند چه طور با دو عدد چوب توانستیم غذا بخوریم. در هر حل آن شب هم گذشت و من آخر شب کاستر و شارلوت را به هتل، و احمد را تا منزلشان رساندم. مادر احمد تا آن وقت شب بیدار بود تا احمد برگردد. به احمد حسادت میکردم و به حال خودم غصه میخوردم. مادر احمد که بیبی گلی او را صدا میکردیم پیر زنی مهربان و خوش قلب بود . بیبی گلی به محض اینکه مرا دید آنقدر تعارف کرد که مجبور شدم داخل بروم و نیم ساعتی بنشینم. سماور بیبی گل بوق میزد. چای دم بود و شام احمد هم روی چراغ کوچکی گرم مانده بود. رفتم و کنار احمد نشستم و مشغول صحبت با بیبی گلی شدم. اول از همه بابت ازدواجم تبریک گفت ، بعد هم کلی تشکر کرد برای …. البته به قول خودش زحمت هایی که من برایشان کشیده بودم. بیبی گلی دو استکان چای ریخت و بعد هم سفره ی شام را پهن کرد. گفتم ممنون بیبی گل شام صرف شده.

احمد روی زانوی من زد و گفت: ول کن بب، چه میگویی؟ من که نتوانستم یک قاشق … ببخشید یک چوب غذا بخورم. و زد زیر خنده و ادامه داد: حیف این سر گنجشکی نیست؟ و یکبار دیگر روی پایم زد و افزود بیا جلو نترس، میدانم سیر نشودی، نترس خانم جانتان اینجا نیست. حق با احمد بود. سیر نشده بودم. با اشتهای فراوان غذای بی بی گل را خوردم. آخ که چقدر دلم میخواست خواب در خانهٔ احمد میخوابیدم. کنار همان چراغ والر ، زوزهٔ سماور روحم را نوازش میداد. فکر اینکه الان باید بلند شوم و به منزل خودمان برگردم، عصبی و متشنجم میکرد. در ذهنم خانم جان را با بی بی گل مقایسه میکردم. اه کشیدم و بلند شدم. کجا یآشار ؟ حالا زود است. ماشین که داری ، هر وقت رفتی که مساله ای پیش نمی آید. و همین که یاد خانم جان افتاد رو کرد به بی بی گل و گفت: نه بهتر است هر چه زودتر برگردد و گرنه پوستش را تا کسی درمی می کنند. آن وقت میشود یک یاشار خشک شده، و غش غش خندید و با خیال راحت یک سیگار روشن کرد.

خوش به حآلت احمد ، کاش یک تار مو بودم بالای سر تو.

احمد سر به آسمان ساییید و گفت :خدایا شکرت وقتی یاشار به حال من افسوس میخورد یعنی اینکه من …

پرسیدم: تو که این حرف می زنی دوست داشتی الان به جای من آن خانه بر میگشتم .

تمام چراغ های ساختمان روشن بود. مینا و مادرش هنوز خانهٔ ما بودند. هر سه نفر کنار شو مینه روی مبل نشسته بودند و سیگار میکشیدند. لحظه ای ایستادم و به مینا نگاه کردم. نگاه سریع از چسمنش را که به نظر دو تیکه شیشه می آمدند تحویل گرفتم و مسیر نگهم روی سیگاری که لایه انگشت های پر از جواهر و ناخونهای بسیار بلند و سوهان کشیده و لاک زده بود افتاد.

سلام کردم. همچون نکری که به آقا یا خانم خانه سلام میکند. هر کدامشان به جای جواب سلم، جمله ای گفتند خانم جان با لحن تندی گفت: برو خدا را شکر کن که مهمان خارجی داشتایم و من دست این پسرهٔ گدا را نگرفتم و از خانه بیرون نینداختم .

احمد را میگفت: بله خانم جن، خدا رو شکر میکنم. مینا در ادامهٔ حرفهای مادرم ادامه داد: خاله جان ندیدید با من چه یکه به دویی میکرد . من اصلا عارم میشد جوابش را بدهم. بد قیافه.

احمد بیچاره را میگفت. گفتم. منظور بعدی نداشت مینا جان، دوست داشت یک حرفی زده باشد.

خاله جان با لحن مهربان ولی پر معنا گفت: یاشار جان! گفتم بله خاله جان: گفت: عزیزم آدم هر کسی را که با خودش به خانه نمی آورد زن تو جوان و خوشگل است معذب میشود.

برای لحظه ای در پوست خود نمیگنجیدم .میخواستم جلو بروم و از صمییم قلب دست خاله جان را ببوسم، یعنی چه تور امکان دارد در یک روز خاله جان آنقدر تغییر کرده باشد. هول شدم و گفتم چشم خاله جان، حتما، حق با شما ست، اما … میدانید خاله جان زن و شوهر… خوبی بودند. در ضمن قرار است کآستر فردا صبح بیاید و مرا با یکی از دوستان ایرانیش که در گمرک حسابی خرش میرود، آشنا کند. این بود که … فکر کردم ….بیاید منزل با شما هم… اشنا …

خاله جان پک محکمی به سیگارش زد و در حالی که صورتش را به یک سمت دیگر گرفته بود و دودش را بیرون میداد میان حرف من گفت: نه خاله جون خوب کردی کاستر و خانمش را آوردی، منظور من همان اقای که … اوه ببخشید خاله جان. منظور شما احمد است، چشم دیگر نمیاورم. و در دلم گفتم: اشکالی ندارد کاستر که مهمان خارجی است بیید، اما احمد بیاید مینا جان معذب میشود.

مسیرم را به سمت اتاق خواب انتخاب کردم. وارد شدم و در را بستم. لبشیم را عوض کردم و پرده را کنار کشیدم و به آسمان نگاه کردم. من دامن مهتبیش را روی برف ها پهن کرده بود. پنجره را باز کردم. صور سردی به داخل وزید. بی بهار را حس کردم. عاشق بهار بودم. از بچگی برای رسیدم بهار لحظه شماری میکردم. اه بهار با شکوفه های گیلاس ، بهار با پیراهن سبزش، داشت های وسیع و سر سبزی دامنه کوهها …هوس یک مسافرت کرده بودم. یک مسافرت در تعطیلات نوروز اما کوع فرصتی که خانم جان و بقیه نباشند. صدای ضربه های اهسته ای که به در می خورد ، حواسم را به خودم جمع کرد. گفتم: بفرمائید و پنجره را بستم. مینا وارد اتاقم شد. نگاه اش نکردم و رفتم لبهٔ تختم نشستم. مینا یکراست رفت روی صندلی گوشهٔ اتاق که جلوی کتابخانه ام بود نشست و گفت: یاشار آماده ام راجع به یک موضوع با هم صحبت کنیم. گفتم: چه موضوعی؟

گفت: بعد از این که عقد کردیم برای ماه عسل میرویم هامبرگ ،...

و تو آنجا میمانی و من بر میگردم. کارهایم را که ردیف کردم بعد من هم بیایم آلمان بله ؟

اره یاشار چه خوب حدس زدی؟ فکر خوبی کردم نه؟ چه طور است؟ برای اینکه زودتر شرش از سرم کم بشود و هر چه سریعتر از اتاقم بیرون برود گفتم خیلی عالی است. باشد خانم هر چی شما بفرمائید. از روی صندلی بلند شد و انگار که فقط آماده بود نظرش را مطرح کند و جواب بگیرد گفت: ممنون یشر، باید این مژده را به مدرم و خاله جانم هم بعدهام. راستی یاشار: گفتم بله مینا: گفت چرا من فکر مکردم تو با این تصمیم من مخالفت میکنی؟ گفتم: من مخالفتی ندارم. شما هم میتوانید هر تصمیمی که دلت خواست بگیری و در دلم افزودم : مثلا اگر مخالفت کنم به کجا میرسم. جز یک جدال با خانم جان که آخرش هم به نفع خودش تمام میشود. اه لعنت به این زندگی. مینا شب به خیر گفت و از اتاقم بیرون رفت. با رفتنش امنیت را در اتاق پیدا کردم و دراز کشیدم. خدایا به فریادم برس من چه طور با هم چین دختری زندگی کنم؟ دختری که هر روز یک تصمیم میگیرد. امروز شارلوت را میبیند ، هوس هامبرگ را میکند فردا یاسی را میبیند هوس نیو یورک را میکند. ای لعنت به این پول زیادی که انسان را دیوانه میکند. نفهمیدم با چه فکری خوابم برد اما خواب ملیحه را دیدم داشت از یک مغازه یه قصابی پاشنه کفش میخرید. قصب با ستورش دنبال ملیحه گذاشت و مسخره ش کرد. از خواب پریدم. از شیشهٔ بای در اتاقم دیدم که برق سالن خاموش شده سکوت برقرار بود. نفهمیدم ساعت چند بود اما دوباره با فکر ملیحه خوابیدم. روز بد کاستر به دیدنم آمد. مشغول رسیدگی به لیست فرش های فروخته شده بودم. گفت: با دوستش یک قرار ملاقات گذشته ، گفت: ساعت نه شب در هتل هیلتون ، یعنی همان هتلی که کاستر اقامت کرده بود. ساعت هشت و نیم به هتل رفتیم، کاستر، شلروت و یک مرد قد بلند که هیکلش به ورزشکار ha میخورد هم رو به روی کاستر نشسته بود روزنامه میخواند. کستر ما را به هم معرفی کرد. یاشار از دوستان جدیدم و همایون مدیر گمرک که از بهترین دوستان من به شمار می اید. بعد تعارف ها شروع شد و من نشستم. کم کم صحبتمان گل کرد . از فرش صحبت شد، از تجارت. از گمرک ، از مرز و بالاخره رسیدیم به آلمان. به شغل کاستر که در هامبرگ صاحب یک هتل و رستوران بزرگ است. گفت فرش ها را برای رسپشن هتل میخواستم. و بعد از شارلوت و اشناییشآن تعریف کرد. میگفت: یک شب شارلوت که از خانواده اش قهر کرده بود به هتل من آمد پول کافی همراهش نبود اما من به مدت پنج روز به او اتاق دادم تا بالاخره به منزلش برگشت و با خانواده اش آشتی کرد. و در آینده ای نه چندان دور دوباره به دیدن من آمد و بالاخره بد از یک مدت آشنایی با هم ازدواج کردیم.

شارلوت با صدای بلند میخندید و شوهرش را صدا میکرد. کاستر همه چیز را که نباید بگویی و دوباره میزد زیر خنده. همایون فرصت را مناسب دید و دوباره روزنامه را در دستش گرفت. خنیدم و در حالی که سیگار به او تعارف میکردم گفتم چه خبرهیی نوشته؟ امروز من فرصت نکردم روزنامه بخرم. همایون برگی از روزنامه را ورق زد و گفت: میخواهم ببینم که آگاهی را که داده بودم چپ شده یا نه. آهان این جا نوشته شده ، بل، خودش است. و شروع به خواندن کرد .

سپس روزنامه را جلوی من گرفت و در حالی که با دست دیگر سیگار تعارفی را از من میگرفت گفت این آگهی را یک هفتهٔ قبل داده بودم تازه امروز چاب شده.

آگهی را خواندم. به یک مستخدم و یک منشی جهت پاسخ گویی به تلفن و افرادی که خدمات ذیل ….

ناگهان برقی از مغزم جهید. ملیحه! ملیحه دنبال کار میگشت. با لحنی که عجله ام را نشان میداد پرسیدم: همایون جان اشکالی درد منشی یک دختر خانم جوان باشد ?

همایون که فهمیده بود کسی را در نظر دارم گفت: اشکالی ندارد اما مرد باشد بهتر است ، خودت بهتر میدانی کارهای تجارتی مردها را بیشتر …

میان حرفش گفتم این افراد را برای همین شرکت جدیدی که دایر کردی میخواهی استخدام کنی؟

بله و البته به مدیریت خودم و سرمایه گذاری کاستر.

همایون جان من یک دختر فعال و جوان سراغ دارم که چند روز است دنبال کار میگردد. از لحاظ مالی وضع چندان مناسبی ندارد بهتر است او را در ارجحیت قرار بدهی .

همایون خندهٔ کوتاهی کرد آاو گفت: شما که خودت دارای شرکت بزرگی هستی چرا استخدمش نمیکنی؟ دود سیگار را در گلو فرو بردم آاو گفتم دلیل دارد. مطمئن باش اگر … بگذریم . استخدام میکنی یا نه ؟ خبرش کنم؟ همایون لحظه ای فکر کرد آاو گفت: این طوری که نمیشود قول بدهم باید اول طرف را ببینم. وضع ظاهرش چه طور …. ببین یاشار جان ، من یک آدم کلاسیک نیاز دارم. یه نفر که سر و زبان داشته باشد. خودت میدانی شرکت روی منشی میچرخد. لحظه اول هر کسی فقط منشی را میبیند. البته، چشم. چشم. خیالات از بابت وضع ظاهری و … بقیه … راحت باشد. همان است که تو میخواهی. بسپار به من.

همایون دو دستش را و شانهش را به علامت چه میدانم تکانی داد آاو گفت: این از منشی… و شروع کرد به زبان آلمانی با کاستر صحبت کردن که چه وقت قسط دوم پول را به من میرسانی و…از این حرفها .

شام مهمان کاستر بودیم . به قول خودش چو لو کاباب .

تمام شب داشتم به ملیحه فکر میکردم. به اینکه آیا موفق شده کار پیدا کند یا هنوز دارد در خیابان ها پرسه میزند. آیا این شب عیدی میتونم دلش را خوش کنم یا …اصلا ملیحه کی است. چه کار است. مشکلش چطور حل میشود . چرا افسرده و تند خو بود. چرا خشن رفتار میکرد و …

صبح روز بعد هنگامی که از اتاق خوابم بیرون رفتم دوباره خانم جان در استانه در حال جلویی ظاهر شد و دست ها را به کمر زده گفت: دیشب کجا بودی؟ چرا برای شام نیامدی؟ خوب حواست را جمع کن یاشار. تو دیگر بچه نیستی. تو زن داری. میفهمی زن یعنی چه؟ یعنی اینکه باید تمام لحظه ها را غیر از کار شرکت در کنار مینا باشی. مینا دیشب نگرانت بود. نگفتی چرا دیر امدی؟

صبح به خیر خانم جان . دیشب مهمان کاستر بودم. دیشب با یکی از دوستان کاستر، همایون. همان که آن روز تعریفش را میکرد. با او اشنا شدم.

پس مربوط به کارت بوده. خب مساله ای نیست. ولی باید با ما تماس میگرفتی و میگفتی که برای شم نمی ایی ، البته من خودم مینا جان را قانع میکنم. عروسم دیشب قهر کرده بود. باید امروز بروم و برایش یک کادوی شیک بخرم و با تو اشتیش بدهم. امشب زود برگرد. شم منزل خاله جانت دعوت داریم .

وای خدا! باز مهمانی و تجملات و قر و اطور . ناز و عشوه ریختن. دوباره حرف های صد تا یه غاز. گفتم چشم خانم جان و خدا حافظی کردم.

یاشار ؟

برگشتم و نگآهش کردم. بله خانم جان ?

سر راه گل مینا را فراموش نکنی. اگر من بخرم تا شب پژمرده میشود .

به روی چشم خانم جان. امری نیست؟

نه برو ، فقط زود برگرد.

باز هم به چشم خانم جان. خداحافظ خانم جان و بیرون رفتم و در را پشت سر خودم بستم. هوا آفتابی بود. نسیم خنکی میوزید که کسلی را از بدنم دور میکرد. انگار هر وقت قدم از آن خانه بیرون میگذاشتم همچون پرنده ای که در قفسش باز شود ، دلم میخواست پر بکشم و هرگز بر نگردم.

اتومبیلم را روشن کردم و از منزل خارج شدم. جلوی در مینا را دیدم که مشغول پاک کردن برف های روی شیشهٔ اتومبیلش بود. شیشه را پائین کشیدم و گفتم: سلام مینا. صبح به این زودی کجا میروی؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با یک حرکت رویش را چنان برگرداند که شاید صدای مهره های گردنش را شنیدم. فهمیدم دوباره خانم سر هیچ و پوچ قهر کرده و من وظیفه دارم برم منت کشی. بنابراین تا دلخوری دوباره ای به اولی اضافه نشده پائین رفتم و همین که به چند قدمیش رسیدم با عجله سوار شد و چنان با سرعت حرکت کرد که تمام لباس من از لکه های گل و برف شد. با صدای بلند که جرات نداشتم ، چون دیوار ها موش داشتند و موش ها گوش داشتند. از اقبال بد من تمام نگهبان و خدمتکار ها هم هوای خانمها را داشتند و منتظر بودند مرد خانه یک حرکت نه به جا انجام بدهد تا دوران گزارش را به خانمها برسانند . البته غیر از رمضان که از خودم بود . در دل گفتم از همان بچگی فهمیده بودم که هم فرصت طلبی هم احمق. و با حرص نگاهی به لباس هایم انداختم و به خانه برگشتم. خانم جان که معلوم نبود sobh به آن زودی با چه کسی قرار ملاقات میگذاشت به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت: یاشار چه اتفاقی افتده؟ مگرخوردی زمین؟

گفتم نه خانم جن، گویا چرخ های اتومبیل مینا با من دشمنی داشتند.

خانم جان بی اهمیت گفت: حالا چرا ایستاده ای؟ خوب اتفاق است دیگر. برو کت و شلوار سرمه ایت را بپوش. امروز نمیخواد پلوور بپوشی، هوا خوب است. در ضمن من امروز میآیم شرکت. جایی نروی ها. و دوباره شروع کرد به صحبت با کسی که پشت خط بود.

وقتی لبشیم را عوض کردم، برای بر دوم از منزل خارج شدم و یک راست به شرکت رفتم. تمام کارهای آنروز را ردیف کردم و سپس راه منزل ملیحه را در پیش گرفتم. شاید دلشوره یا شاید هم … نمی دانم.سر همان کوچه که چند روز پیش ملیحه را پیاده کردیم، رسیدم. اتومبیلم را در کوچه گذشتم و پیاده شدم. وارد همان کوچهی بن بست شدم. هر یک قدم را که بر میداشتم دوباره قلبم میتپید. نکند برخورد تندی بکند. نکند …در اول را زدم. چند لحظه به دیوار رو به رو تکیه دادم. هیچ صدای نشنیدم. چند ضربه دیگر زدم. باز صدایی نشنیدم. در دوم که چند متر با اولی فاصله داشت و یک در آهنی به رنگ قهوه ای بود را زدم. صدایی گفت: کیه ?

به نظرم رسید ، صدایی مثل صدای یک پیر مرد بود. گفم بی زحمت در را باز کنید. صدای پایی شنیدم که انگار با صدای عصا مطابقت میکرد. در باز شد و پیر مردی در آستانه در ظاهر شد. گفتم: سلام پدر …

                                                             ادامه دارد...