رمان افسون عشق(قسمت چهارم)

خانم جان از اتاقم بیرون رفت. تنها شدم. صدای راد و برق سکوت اتاقم را میشکست. هنوز بوی ادکلن خانم جان در فضای اتاق جا مانده بود. به دلیل آنکه میدانستم فراعد صبح باید راجع به نوشته های روی کاغذ سوال و جواب پس بعدهام، کاغذ را باز کردم و خواندم. راهی طولانی در انتظارش است. به مقام بلایی میرسد و ،..روی تخت دراز کشیدم.خواب با چشمانم غریبی میکرد. سیاهی شب، دل سیاهم را دلداری میداد. لحظه ای به فکر چهرهی بر افروخته ملیحه افتادم. به نگاه های معصومنه ای که در آینه می انداخت. میدانستم بیچاره، هنوز موفق نشده کار پیدا کند. به چتر شکسته آاش و اینکه چه طور سعی میکرد کفش هایش را از نظر من و احمد پنهان نگاه دارد.

صبح روز بد با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، کسل بودم. شانس آورده بودم که محیط شرکت را به خانه ترجیح میدادم و گرنه حتا از سر کار رففتن هم بازار بودم. هنگامی که میخواستم از در ورودی ساختمان خارج بشوم، خانم جان از پشت سر صدایم کرد: یاشار!

ادامه نوشته

داستان ترسناک

ساعت از 7 گذشته بود و هوا داشت کم کم رو به تاریکی میرفت

چندین جوان در خانه ای کوچک کنارهم جمع شده بودند

صدای قهقه خنده هایشان سقف خانه رو به لرزش وا میداشت

یکی از آنها لیوان بلوری که دشتش بود رو سر کشید و در حالیکه

گویی سرگیجه داشت رو به فرد روبرویش گفت: محسن شماره گیرو راه بنداز

بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدیدتر از قبل زدن زیر خنده....!

 

ادامه نوشته

رمان افسون عشق(قسمت سوم)

در دلم به خودم میخندیدم. آن روز را میدیدم که مثل پدرم هر وقت که وارد منزل میشوم میبینم خانومم امروز با موهای فندقی است و فردا شرابی و چند روز بعد زیتونی و ماه دیگر مشکی پر کلاغی مد میشود و ...

خسته و کوفته به خانه برگشتم. خانم جان به منزل خاله رفت که با دقت وسیلهها را باز کنن و ببینند. هوا تاریک شده بود. هر چه در آسمان ابری جستجو کردم، حتا یک ستاره هم ندیدم. گویا دلا آسمان هم گرفته بود. احساس تنهایی میکردم. فقط صدای باد سکوت تنهاییم را میشکست. اه، بوزیدای بادهایی که مرا از زندان تنهایی آزاد میکنید. انگار عمداً میکوشیدم تا غصه هایم را باور کنم.

ادامه نوشته

رمان افسون عشق(قسمت دوم)

و چند اسکناس پنجاه تومانی جلویش گرفتم . مات و مبهوت نگاهم کرد . دلیلش را نفهمیدم . اما دستش را جلو آورد و یک دانه از اسکناس ها را از دستم کشید و رفت . متحیر ایستادم و نگاهش کردم . اما دنبالش نرفتم . به سوی اتومبیلم برگشتم . سوار شدم و مسیر گل فروشی را در نظر گرفتم . یک سبد گل از همان که خانم جان دستور داده بودند خریدم ، سبدی پر از گل های مینا .

منزل ما در یکی از کوچه های خیابان نیاوران بود . منزلی که در واقع یک باغ نه چندان بزرگ بود . دو طبقه حدودا چهارصد متر زیربنا داشت . طبقه ی پایین چهار اتاق خواب و طبقه ی بالا سه اتاق خواب با سالن های بزرگ به اضافه ی اینکه هر دو طبقه دور تا دور دارای بالکنی بود با نرده هایی از سنگ های تراش . دور تا دور خانه پنجره های بلندی بود با شیشه های دودی . نمای ساختمان سنگ سفید بود که پیچک ها زیبایی خاصی را به ستون هایش داده بود . درهای ورودی و پنجره ها از چوب گردو بودند . طبقه ی اول توسط شش پله با حیاط فاصله داشت . استخری واقع در آخر باغ بود . استخری که انبوهی از برف های انباشته شده را در خود جای داده بود و تفریح گاه کلاغ ها شده بود .

جلوی در منزل رسیدم . بوق زدم . دوبار پشت سر هم . چند لحظه طول کشید تا رمضان در را باز کرد . رمضان خدمتکارمان بود . البته در فصل تابستان و بهار باغبانی هم می کرد .

ادامه نوشته

رمان افسون عشق(قسمت اول)

صدای رعد و برق نگاهم را متوجه پنجره ی اتاقم کرد .

برف و باران مخلوط می بارید .

از خستگی کار پشتم را به صندلی تکیه دادم و صاف نشستم . دست هایم را روی دسته های صندلی گذاشتم و به سمت پنجره چرخیدم . هوای بیرون مه آلود بود گاهی سوز سردی از درز پنجره های آلومینیومی وارد اتاقم می شد . دوباره به سمت میزم چرخیدم . هوای لطیف و گرم اتاق کارم آرامش خاصی را در ذهنم به وجود می آورد .

ادامه نوشته