رمان افسون عشق(قسمت چهارم)
.jpg)
خانم جان از اتاقم بیرون رفت. تنها شدم. صدای راد و برق سکوت اتاقم را میشکست. هنوز بوی ادکلن خانم جان در فضای اتاق جا مانده بود. به دلیل آنکه میدانستم فراعد صبح باید راجع به نوشته های روی کاغذ سوال و جواب پس بعدهام، کاغذ را باز کردم و خواندم. راهی طولانی در انتظارش است. به مقام بلایی میرسد و ،..روی تخت دراز کشیدم.خواب با چشمانم غریبی میکرد. سیاهی شب، دل سیاهم را دلداری میداد. لحظه ای به فکر چهرهی بر افروخته ملیحه افتادم. به نگاه های معصومنه ای که در آینه می انداخت. میدانستم بیچاره، هنوز موفق نشده کار پیدا کند. به چتر شکسته آاش و اینکه چه طور سعی میکرد کفش هایش را از نظر من و احمد پنهان نگاه دارد.
صبح روز بد با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، کسل بودم. شانس آورده بودم که محیط شرکت را به خانه ترجیح میدادم و گرنه حتا از سر کار رففتن هم بازار بودم. هنگامی که میخواستم از در ورودی ساختمان خارج بشوم، خانم جان از پشت سر صدایم کرد: یاشار!